فارنهایت 451
ری بردبری
علی شیعه علی
نشر سبزان
چاپ اول 1390
شمارگان 2000 نسخه
قیمت 4000 تومان
191 رویه
کتاب را دو سال پیش خریدم. با چاپ داغ آب انبار مرادی کرمانی و چاپ سرد ما سه نفر هستیم داود غفارزادگان. دو تای آخری را خواندم. این یکی ماند. معلوم بود از آن کتابهاییست که خود حکم می کند چه وقت خوانده شود و چه وقت نه. خواندن سه چهار کتاب هم این تجربه را به آدم می دهد که در خواندن بعضی کتابها نمی بایست عجله به خرج داد. هیچ عجله یی نبود. هنوز اینقدر کتاب گران و دور نشده بود.من تازه دانشجو شده هم آنقدر وقت داشتم که اینها را بخوانم. شاید رفتم و مرد داستانفروش را خواندم. شایدم انجمن شاعران مرده. یا نه! رفتم و قایق سواری در تهران سپانلو را نافهم خواندم. شایدم چشم ها و دست های نادرپور بزرگ. بالاخره ماند. گاری کوپر را خواندم و نگاهی بهش انداختم. چشمک نزد. همسایه ها هم. سمفونی مردگان و شنل و داستان های همشهری و حتی آخرین وسوسه مسیح. اما اینجا، در این تکه پازل، در این بریده زمان، بعد باز خوانی ناتور دشت و تجربه افتضاح خواندن یک نسخه تازه چاپ و ویر کمک به صنعت نشر، مجابم کرد که حالاست آن زمان نرسیده! رفتم سراغش. نگاهی نکردم تا نا چشمکیش آزارم ندهد. گذاشتمش توی کیف و باز آواره ی کوچه های منتهی به فرهنگسرا و اشنو شدم. داخل نرفتم. فقط از جلوش رد شدم و اتوبوس و آغاز. آنقدر اتوبوس شلوغ بود که جذبه استثنایی کتاب را لمس کنم و دیگر نفهمم چه شده تا هوار راننده روی سرم آوار شد. من ماندم و کتاب و جذبه و خیابان. باران که نمی بارید. کتاب دست گرفتم و رفتم توی ترمینال برای مسیر برگشت همان اتوبوس. اولش اتوبوس آنقدر خلوت بود که بدانم و استنتاج کنم که این از آنهایی ست که یکبارگی ش افاقه نمی کند. کار ید طولایی دارد و اصلا شبیه آن آمریکایی هایی که خوانده ام نیست. موضوع، بکر. زبان، کشنده. اشخاص، ملموس. همه چیز نزدیک بود جز ادامه دادن به خوانش. دیگر باید پیاده می شدم. ناکامی مسیر رفت، آنقدر بهم امان نداد که تجربه ناب رفت را تکرار کنم. یک چشمم به کتاب بود و چشم دیگرم به بیرون بخار گرفته! خانه هم کار ادامه داشت. میلی به غذا خوردن نداشتم اما وای ازین سفره ها و چیدمان و کوچکی خانه! اشتها داشتم ولی. خودم از نگاه دیگران فهمیدم که از صورت خندانم بدجوری متعجبند. و اینکه دست از پا نمی شناسم و حال تک تک شان را چند باره می پرسم و لقمه های درشت بر می دارم. مثل آغاز " اگر شبی از شب های زمستان مسافری" باید داد می زدم که من دارم فارنهایت می خوانم.عجوبه و شاهکاری که مدتها در قفسه ی فقیرم پارک بود. مدفون نبود، البته. پارک بود. چشم انتظار بود. هر دو چشم انتظار بودیم. چشم انتظار رسیدن.
زمان، نامعلوم. جا، تقریبا نامعلوم. شغل، تعجب برانگیز. آتش نشان آتش افکن! خانه ها ، ضد آتش. مردم، تنهاتر. زمان، دور یا نزدیک ولی آینده. سرعت. پیشرفت. تنها. کار. رادیو . هندزفری های صدفی.بیلبوردهای چند صد مایلی. ندیدن. نشنیدن. نگفتن. نخواستن. نخواندن. نشناختن. شاد بودن. شاد بودن!
شرح یک عصیان. عصیان از قبل بوده و با ترس و لرز و نه در این حد بلند و بالا و ملموس.یک خستگی. یک دنیای خسته. همه می دانند. همه خسته اند. اما این همگی در حد 1984 نیست. کمتر. مردم شاید راضیند. قاطبه راضیند. چون اگر کتاب داشتن و کتاب خواندن هم آزاد بود ایشان دستی بر آتش نداشتند باز. یا اگر زوری بود شاید ورقی تورقی. اما یک قطعه شعر، حالی بدیشان تزریق می کند و گریه ای می آوارد که دلیل و منشاش را نمی دانی و توقف نمی توانی.
همه ی استادان و فرهنگیان و قدیمی ها و دوست داران کتاب یا از پنجاه سال پیش در دیوانه خانه اند و کتابها سوخته، و یا فراری اند و هیچ کاره و فراموش شده. یادآوری ایشان غم می آورد و افسوس و خواندن کارهایشان پوچی و یاس و سختی! پس نمی خوانیم. آنچه که هست هم نابود می کنیم. از طریق خود مردم. شما به ما هشدار بدهید و آدرس. شب آنجا جشنی برپاست از سوزاندن خانه و کتابها و صاحبش کت بسته تحویل دیوانه خانه. اینها مضرند. برای جامعه و کنش و فعالیت و زندگی و شادمانی مضرند و باید نابود شوند. قهرمان، مونتاگ، یکی از این آتش افکن هاست. سرشار از بوی نفت سفید و خستگی و مرارت. دیگر این کارها تبدیل به نماد شده. دیگر کمتر خانه ایست که در آن کتابی باقی مانده باشد. جای همه شان در کوره های زباله سوزی خانه هاست. اما چندتایی هستند. جشن ها تک و توک هستند و برقرارند و مردم خوب استقبال می کنند. روشنایی تا صبح. نویسنده اش می گفت عطف کار در آنجایی ست که مونتاگ می بیند زنی خود را با کتابهایش می سوزاند. مونتاگ ضربه خورده. تلنگر را داشته و حال به فکر می افتد. بیش از پیش. این کتابها چی هستند؟! با زنش در میان می گذارد. زنی که نفریحش فقط ماشین سواری ست با سرعت بالا و قرص خواب و آن صفحه های الکتریکی اتاق نشیمن که قرار است جای خانواده را پر کنند.
او چه می داند تو از کلاریس چه شنیده ای؟! او چه می داند آن خانوم چه طور سوختنش را به انتظار نشسته بود و با معشوقش می سوخت. او را بگذار به موسیقی و ماشین و هال!
اینها چیستند که من می سوزانم؟!
این دیگر جرقه ست. از تلنگر گذشته. اوج. هر اوجی هم فرودی دارد. دیگر سر کار نمی روم! همین که گفتم، دیگر سر کار نمی روم. دیگر از بوی نفت سفید متنفرم. او شکل می گیرد. معنی و آواز و آهنگ و پرواز می گیرد. بالهایم کو؟! چه کسی بود صدا زد مونتاگ؟!
فارنهایت 451 : دمایی که در آن صفحات کتاب آتش می گیرند و می سوزند.