Quantcast
Channel: کتاب هایی که می خوانیم
Viewing all 141 articles
Browse latest View live

نسل بی رحم من

$
0
0



با اجازه‌ی خودم، یادداشتی در باره‌ی کتاب در این‌جا می‌گذارم. بی آن‌که شرحی بر کتابی باشد.

امیدوارم این گونه یادداشت‌ها دیگر تکرار نشود.

***

آیا خیلی سخت است در مقابل کسی که دارد کتابی می‌خواند، موضع گیری نکنیم؟

نسل خودم را بسیار بی‌رحم می‌دانم. نسلی که با باور نویسندگانی بزرگ شد که امروز هم بسیاری از آن‌ها را به کشک هم حساب نمی‌کند. عادت کرده بود. از بدبختی اش فراموش کرده بود که باید به کدام امامزاده ای دخیل ببندد. یعنی راستش یاد گرفته بود که مدام به دیگران سرکوفت بزند:

-          این دیگه چه آشغالیه که می‌خونی؟

-          اینم شد کتاب؟

-          اینم شد نویسنده؟

-          اه

-          اوه

-          واه

نسلی که عمل‌کردش در زمینه‌ی کتاب و کتاب‌خوانی، امروز ِ ملت ایران را کشیده به جایی که می‌بینیم. نسل من و نسل امروز، در جامعه‌ی ایرانی هیچ چیزی برای دفاع ندارد. اصلن کتاب‌خوانی ندارد که در سراشیبی قبر حتا به او بگوید، نه، از او بپرسد:

"آهای فلانی.......... این روزا که خیر سرت داری رحلت می‌کنی، داری چی می‌خونی؟"

در نسل من هیچ روشنفکری نبود که به من بیاموزد که کسی را برای خواندن هر کتابی سرزنش نکنم. کتاب‌خوانی  همه اش چارلز دیکنز و همینگوی و اسکات فیتزجرالد و داستایوفسکی و ویکتور هوگو و ویل دورانت و مارکس و انگلس و لنین نیستند و نخواهند بود. هستند؟ و خواهند بود؟ اگر این را می گویید که همانا شما هم چون من، از گمراهانید. هر چند همه‌ی این‌ها که نام بردم تاج سر خودم باشند. که هستند.

زندگی همه اش خواندن کتاب‌های سنگین و فلسفی نیست. در هیچ جای جهان کسی به خودش اجازه نمی‌دهد که به کسی بگوید که این را بخوان و آن را نخوان. جز در جایی که امروزه نسل من دارد زندگی می کند.

خود من با خواندن کتابهای میکی اسپلین و آثار آگاتا کریستی  و شاهنامه‌ای به نثر که نمی دانم از کجا گیرم آمده بود، کتاب‌خوانی را شروع کردم و متاسفانه بعدها هم با باورهای مسخره‌ای، قطع شد.

نسل من نسلی بود که به حرف صمد بهرنگی بها داد. که می گفت:

هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد. ولی عمر آنقدر طولانی نیست که تمامی کتابهای خوبی که موجود است را بخواند.

در ظاهر حرف بسیار درستی بود ولی ...........

مگر می شود همه ی کتابهایی که به خواندنش می ارزد را هم خواند؟

آقای بهرنگی....... نتیجه‌ی این کلام شما و این تبلیغی که من در آن هنگام با دانشی بسیار کمتر از امروزه روز از زندگی کنونی‌ام، از نسل خودم و شما یاد گرفتم و برایش تبلیغ هم کردم، تبدیل به آن شد که همه عطای کتاب‌خوانی را به لقایش بخشیده‌اند. این افراطی‌گری نسل من اصلن قابل بخشش نیست.

سند؟: تیراژ کتابها: چهل سال است در حد 3000 نسخه، دارد درجا می‌زند. شرم آور است.

چیزی که امروز من می‌بینم و شما متاسفانه نیستی که ببینی، این است که همه ی ملت رفته‌اند به دنبال نخود سیاه.

من ضمن ابراز پشیمانی کامل از آنچه که در گذشته به آن باور داشتم خدمت همه رهگذران از این درگاه عرض کنم که هر چه می‌خواهید، بخوانید. خواندن کتاب، راه را به شما نشان خواهد داد. با هر چه بیشتر خواندن سلیقه‌تان بالاتر و بالاتر و بالاتر می‌رود. و روزی می رسد که هر کتابی را نخوانید و خودتان انتخاب خواهید کرد.

نگویید کتاب نداریم. نگویید تورم بیداد می‌کند و پول خریدن کتاب نداریم. ما همین که بتوانیم قوت لایموتی برای این روزگارمان فراهم کنیم، هیهات است. لازم نیست بیرون از سرایتان را جستجو کنید. اگر نگاهی به کتابهایی که در خانه‌تان انباشته شده بیاندازید. می‌توانید کتابهای زیادی را پیدا کنید که هنوز نخوانده‌اید.

اگر از آن‌ها گذر کرده اید که چه خوب. ولی اگر گذر نکرده اید، آن ها را بخوانید.

عمر خیلی طولانی نیست ولی حیف است که به کتاب‌خوانی نگذرد. هر چند کتاب هایی که به یکبار خواندن بیارزد.

امیدوارم پاسخی بر این پرسش من داشته باشید که:

در حال حاضر مشغول خواندن چه کتابی هستید؟

پرسشی که از طرف کسی که هر روز می‌بینمش و با آن مواجهم.

و هر روز به او می گویم:

یک: مرشد و مارگریتای میخاییل بولگاکف

دو: عقاید یک دلقک ِ هاینریش بل

جسارت است اگر این همین را از شما بپرسم؟

به من پاسخ ندهید. پاسخی نمی‌خواهم. در دلتان و به خودتان بگویید.


این روزها مشغول خواندن چه کتابی هستید؟


مرشد و مارگریتا

$
0
0


مرشد و مارگریتا

نوشته‌ی: میخاییل بولگاکف

برگردان: عباس میلانی

نشر: فرهنگ نشر نو

چاپ نهم – 444 رویه – 7500 تومان

تیراژ: 5500 نسخه

***

چند برگی از کتاب را در این‌جابشنوید.

مقدمه‌ی عباس میلانی بهترین شکل معرفی این کتاب است. آن را در زیر بخوانید:

این کتاب را شاید بتوان از آثار شگفت انگیز ادبیات جهان به حساب آورد. در زمانی که ادبیات فرمایشی تسمه از گرده‌ی ادبیات شوروی کشیده بود و عرصه را به چهره‌های درخشان ادب روسیه تنگ کرده بود، بولگاکف دوازده سال آخر عمر خود را صرف نوشتن رمانی کرد که به زعم بسیاری از منتقدین، با کلاسیک‌های تاریخ رومان پهلو می‌زند و بی تردید در زمره‌ی درخشان‌ترین آثار ادبیات تاریخ روسیه به شمار می‌رود.


مرشد و مارگریتا، ساختی به غایت بدیع دارد. رومان از سه داستان مختلف تشکیل شده که گاه به گاه در هم تنیده می‌شوند و بالاخره در پایان کتاب، به وحدتی ارگانیک می‌رسند. "شرح وقایع سفر شیطان به مسکو"، "سرنوشت پونتیوس پیلاطس و تصلیب مسیح" و داستان "عشق مرشد و مارگریتا"، اجزای سه گانه ی رمان هستند. این داستان‌ها در دو زمان تاریخی مختلف رخ می‌دهند: یکی زمان عیسا مسیح در اورشلیم و دیگری زمان حکومت استالین در مسکو. وقایع زمان اورشلیم از صبح چهارشنبه‌ی هفته‌ی عید فصح می‌آغازد و تا غروب شنبه ادامه دارد. وقایع اصلی داستان‌های مسکو نیز حدود هفتاد ساعت یعنی از بعدازظهر چهارشنبه تا صبح یک‌شنبه را در بر می‌گیرد. این توازی زمانی قاعدتن بیانگر توازی سرنوشت‌هایی است که در این دو زمان تاریخی مختلف رقم خورده. بولگاکف با تمهیدات دیگری نیز این توازی و تکرار را به ما نشان می‌دهد: مسائل و خصائل بسیاری از شخصیت سه داستان شبیه هم هستند، به‌تدریج خواننده در می‌یابد که آنچه در فصل‌های مربوط به پیلاطس خوانده در حقیقت بخش‌هایی از همان کتاب مرشد بوده است و بالاخره توصیف نویسنده از دو شهر مسکو و اورشلیم و طوفانی که در پایان ماجراهای این دو شهر رخ می‌دهد نیز هم‌خوانی و شباهت کامل دارد. انگار دو شهر یکی شده‌اند. یکی مسلخ مسیح است و دیگری مذبح مرشد و یا به تعبیری خود بولگاکف.

همان‌طور که کتاب از سه بخش به هم پیوسته تشکیل شده، مطالب آن را هم می‌توان در سه سطح مختلف اما مرتبط خواند و ارزیابی کرد. در یک سطح، مرشد و مارگیتا رمانی است سخت گیرا و گاه طنزآلود در باره‌ی عشقی پرشور و شهری درمانده و نویسنده‌ای طرد شده. روایتی است نو از داستان تصلیب عیسا مسیح و سرنوشت پیلاطس. نقدی است  جانانه بر جامعه‌ای بوروکرات زده و گرفتار چنبر خودکامگی. شرحی است تغزلی از عشقی عمیق میان دو انسان تنها. در این سطح، رمان بولگاکف به مصاف بسیاری از مفاهیم ذهنی متعارف ما می‌رود. جهان کهن و اساطیری اورشلیم یکسره عاری از هرگونه شگفتی و معجزه است و جهان امروزی مسکو، همه جا پر از حیرت و اعجاز. محدویت‌های زمانی و مکانی چون رویایی درنوردیده می‌شوند و آنچه خارق عادت و خلاف عقل است، عادی و عقلانی جلوه می‌کند. در فضایی پر تخیل و پر طنز، بولگاکف زندگی در مسکو و فضای روشنفکری آن زمان شوروی را به باد سخریه و انتقاد می‌گیرد و دست و پاگیری نهادهای بوروکراتیک و دشواری زندگی روزمره و ماهیت مضحکه‌ی شوراهای نویسندگی فرمایشی را به بهترین وجه عیان و عریان می‌کند. طبعن برخی از منتقدین غربی، به سودای اغراض تبلیغاتی، عمدتن بر این جنبه‌ی انتقادی بولگاکف از جامعه‌ی شوروی تاکید کردند و به جنبه‌های پر ارزش دیگر این رمان بهای کمتری دادند. ولی مرشد و مارگریتا اساسن رمانی است فلسفی که مایه و ملاط آن طبعن از جزییات واقعیات زندگی روزمره نویسنده و زمانه‌ی او برگرفته شده است. بولگاکف این واقعیات را چنان ترسیم کرده که ورای صورت ملموس و مشهود آن‌ها، جوهری ابدی و ازلی نهفته است و شناخت این جوهر ما را به سطح دیگری از ارزیابی این کتاب رهنمون می‌شود.

................

بولگاکف متولد سوم ماه مه 1891 و فارغ التحصیل مدرسه طب بود که مدتی در روستاهای روسیه به طبابت پرداخت و کتاب خاطرات یک پزشک روستایی ثمره‌ی این سال‌هاست. نوشتن مرشد و مارگریتا از سال 1928 آغاز شد. در سال 1930 در نتیجه‌ی فشارهای روانی و اجتماعی، بولگاکف، در لحظه‌ای از افسردگی، مانند مرشد، نسخه‌ی اول کتاب را با دست خود به آتش افکند و چندی بعد، نگارش دوباره‌ی آن را آغاز کرد و تا آخرین روز زندگی خود در سال 1940  به تصحیح آن مشغول بود. بولگاکف نیز مانند مرشد، عاشق زنی شد. به نام النا سرگیونا. او نیز مانند مارگریتا کلاهی برای بولگاکف دوخت و عمیقن دلبسته‌ی مرشد و مارگریتا شد و در سالهای آخر، که بیماری بولگاکف مانع کارش می‌شد، رمان را به صدایی بلند می‌خواند و تصحیحاتی را که بولگاکف لازم می‌دید وارد متن می‌کرد. بولگاکف هشت بار کتاب را بازنویسی کرد و در این بازنویسی‌ها تغییرات مهمی در ساختار داستان صورت داد. در نگارش اول مارگریتایی در کار نبود و تنها بعد از آشنایی با همسر جدیدش، النا، مارگریتا هم وارد داستان شد. متنی که امروز به دست ما رسیده در سال 1938 تمام شد و دو سال آخر زندگی بولگاکف صرف تصحیح آن شد.

وقتی در دهم مارس 1940 بولگاکف درگذشت، کسی جز همسر و چند دوست نزدیک‌شان از وجود مرشد و مارگریتا خبر نداشت. ربع قرن طول کشید تا بالاخره مرشد و مارگریتا از لهیب آتش زمان وارهید و جاودانه شد.

شکوفایی خلاقیت

$
0
0

                 

                                                      شکوفایی خلاقیت


نوشته‌ی: ترزا آمابلی

برگردان: حسن قاسم زاده، پروین عظیمی

نشر: دنیای نو

چاپ پنجم 13888

تیراژ: 1000نسخه


از دیدن یک کودک شاد و پر انرژی، انرژی می گیریم و با دیدن رفتارهای شگفت انگیز کودکان به اعجاب درمی آییم! از خودمان می پرسیم چگونه یک کودک می تواند پاسخ هایی دندان شکن به بزرگترها بدهد یا آن که کاری را با کوشش خودش به تنهایی انجام دهد؟

رفتار کودکان شگفت انگیز نیست بلکه رفتارهای نادرست تربیتی ما سبب شده تا چیستی واقعی کودکان را فراموش کنیم. به آن ها یاد می­دهیم که همانند دیگران بیندیشند. از آزمون و خطا بر حذرشان می داریم و مانع اشتباه کردنشان می شویم. از دسترس تجربه دورشان نگاه می داریم و آن وقت کودکان وقتی بزرگ می شوند، نسخه بدل همه ی آدم بزرگ های دیگرمی شوند. تکرار آدم­های تکراری. اما اگر به توانایی ذاتی کودکان توجه شود و این توانایی ها برانگیخته شود کودکان همواره پویا می مانند و این پویایی را که خلاقیت نامیده می شود در بزرگسالی نیز بروز می دهند. کتاب «شکوفایی خلاقیت» نشان می دهد چگونه توانایی های ذاتی کودکان را تشخیص دهیم تا آن ها را در مسیر درست توانایی ها و علایق شان راهنمایی کنیم. کتاب می گوید چگونه عواملی مانند ارزیابی، پاداش، رقابت و محدود کردن انتخاب مانع بروز خلاقیت است. عواملی که در تربیت خانواده،  قوانین والدین و نظام آموزشی به شدت حاکم است. خانم آمابلی راه­هایی ارائه می دهد کهمی شود از این راه ها برای خنثا کردن عوامل خلاقیت کش نظام اموزشی، برای کودکان استفاده کرد. [البته والدین باید خودشان توانایی پذیرش تغییرات قوانین غیرقابل تغییر تربیتی شان را داشته باشند. خانواده های مستبد و کنترل گر، به راحتی خلاقیت ها را نابود می کنند.] وی هم چنین یادآوری می کند خلاقیت به استعداد و نبوغ ارتباطی ندارد.هر کسی از کودک و بزرگسالمی تواند خلاق باشد. چه بسا دانش آموزان نخبه مدارس هرگز از خود خلاقیتی بروز نمی دهند اما کودکانی که مورد توجه اولیای تربیتی و آموزشی نیستند کارهای خلاقانه ای ارائه دهند.

این کتاب نه تنها به بزرگترها کمک می کند تا عوامل خلاقیت کش را بشناسند حتا کمک می کند که بزرگسالان هم در خودشان تجدید نظر کنند و جسارت خود را برای آزمودن، تجربه کردن و بروز خلاقیت بروز دهند


عادت می کنیم

$
0
0

                                   

عادت می کنیم.

نویسنده: زویا پیرزاد

نشر: مرکز

چاپ دوازدهم 1384

تیراژ: 1000نسخه

 

وقتی یک رمان ایرانی دستمان می گیریم متناسب با نام نویسنده انتظار داریم که واقعا یک رمان بخوانیم. حالا این حرف ایرادی بر رمان «عادت می کنیم» خانم زویا پیرزاد نیست. در این رمان به کرّات ازرمان هایی با بافت دانیل استیلی یا دانیل استیل های وطنی یاد می شود آن هم با یک نگاه منتقدانه! اما وقتی «عادت می کنیم» را خواندیم و بستیم و گذاشتیم کنار، تازه می فهمیم که این هم از همان بافت و ساختار دانیل استیلی وطنی پیروی می کند. چه طور؟ ـ مثل این که ما عادت کرده ایم به این بافت داستانی چه وقتی می خوانیم چه وقتی می نویسیم. ـ [به هر حال عادت می کنیم.] یک زن خسته  و نیازمند یاری عاطفی، یک مرد با کمالات و بی نقص، یک زن رقیب ـ حالا در این رمان به صورت زنی بیزار از مردها آمده چون مردی که از کودکی عاشقش بوده گذاشته رفته آمریکا ـ و موانع رسیدن زن خسته و عاشق به مرد محبوب کامل، در رمان  عادت می کنیم مادر و دختر زن عاشق هستند. کنار هم قرار گرفتن این شخصیت ها و روابط آن ها، ساختار رمان «عادت می کنیم» را می سازد یک رمانس عاشقانه ی ایرانی با معیارهای و ضوابط داستان نویسی امروزی در فضای زندگی جامعه ی ایرانی. البته پایانش هم مانند رمانس نیست یعنی زن عاشق به مرد محبوب جواب منفی می دهد و مرد محبوب زن رقیب از آمریکا تماسمی گیرد و او دیگر از مردها بیزار نیست.

«عادت می کنیم» یک رمان ایرانی است که با هدف فراتر بودن از ژانر دانیل استیل های وطنی نوشته شده و اگرچه در جزیی نگری هایش این تلاش را داشته تا از کلی گویی آن نوع رمان ها رهایی یابد اما هم چنان این رمان در سطح حرکت می کند.

  

نفحات نفت

$
0
0


نویسنده: رضا امیرخانی


ناشر: افق


چاپ سوم: 1389


تیراژ: 2000 نسخه


بها: 58000 ریال

 

فکر نمی کردم اولین کتابی که بخواهم این جوری و آن هم در وبلاگ دوست داشتنی ی کتابامون معرفی کنم، "نفحات نفت" باشه ولی خوب قرعه به نامش افتاده، بد جور...! خوب مدتی است که از زمان خواندن این کتاب می گذره و من نمی دونم تا چه اندازه موفق خواهم شد که معرفی ی مناسبی از این کتاب ارائه بدم. خوب و بدش رو ببخشید.

"نفحات نفت"چندمین کتاب "رضا امیرخانی"نویسنده ی بسیار جوان کشورمان است که بدون توجه به موافقت یا مخالفت با اندیشه های او باید بگویم در شمار جوانان سربلند و نخبه ی این آب و خاک است. پیش از این کتاب، دیگر آثار این نویسنده ی جوان به تجدید چاپ  های بسیار زیاد در مدت زمان بسیار اندک رسیده است، به ویژه در میان آن ها می توان به "من او"و "بیوتن"اشاره کرد. کتاب "قیدار"او هم امسال در شمار کتاب های قابل توجه و مورد اقبال خوانندگانش قرار گرفت. "نفحات نفت"به نوشته ی خود امیرخانی نه رمان است و نه داستان و قصه و ... این کتاب یک "نوشته اخوینی"است. روی جلد آن نوشته شده است "جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی".  همان گونه که از این توضیح کوتاه نمایان است دیدگاه نویسنده درباره ی مدیریت های مبتنی بر درآمدهای نفتی در کشور ما برررسی شده و نقدها و هشدارهای تکان دهنده ای به زبان بسیار ساده و با آوردن مثال هایی بسیار ملموس و ساده بیان شده است. اشتباه نکنیم، این کتاب، به زبان خشک اقتصادی (که البته از دیدگاه من ادبیات اقتصاد اصلن خشک نیست) یا تحلیل های خیلی رسمی که گاهی آدمی را خسته می کند و یا پیچیدگی ی آن حوصله ی آدم را سر می برد، نیست. کتاب به فصل های کوتاهی بخش شده و با بازی های زبانی که مختص امیرخانی است، آمیخته گردیده است. 

امیرخانی با مقایسه ی شیرین، دلچسب و البته نگران کننده میان مدیران دولتی و سه لتی به نقد مدیرانی می نشیند که بر چاه نفت تکیه زده اند و فاتحه ی اقتصاد، کارآفرینی، خلاقیت های تولیدی، مسیر رشد شغلی جوانان و سرمایه گذاری های خصوصی را به صورت وحشتناکی از طریق مافیایی خوفناک خوانده اند. به تعبیر او نفت همان دولت است و دولت همان نفت. من برش هایی از سطور این کتاب را که زمان خواندنش زیر آن ها خط کشیده ام در این جا می آورم و توصیه می کنم این کتاب را بخوانید، به ویژه جوان ها. وقتی خواندید می فهمید چرا گفتم بخوانید (البته این توجیه آدمی است که بلد نیست کتابی را به خوبی معرفی کند)


"شنیده ام که ستاره ی دریایی اگر بازوش زیر سنگ گیر بیافتد از خیر بازو می گذرد و آن را قطع می کند، اما این مال وقتی است که ستاره بیم داشته باشد از خطر... دولت تا نفت دارد، خطری تهدید نمی کند! و این گونه اقتصاد دولتی و مدیر سه لتی ساخته می شوند."     پشت جلد کتاب


"نظام اداری ما چنین تعریف کرده است کار را که در آن ارزیابی هست برای تمام اجزای یک دستگاه تا برسیم به مدیری که فارغ است از ارزیابی. آب دارچی را با چای قندپهلو می سنجند، کارمند را با کارت ساعت حضور و غیاب، کارشناس را با تعداد ورق های آ-چهاری که سیاه کرده است... اما مدیر سه لتی را با هیچ چیز نمی سنجند... همین که د رمجموعه ی تحت امرش کسی نِق رسانه ای نزند، کافی است و جناب معاویه علیه الهاویه یادمان داده است که دهان منتقد یا با خاک بسته می شود یا با زر! پس مدیر سه لتی هماره موفق است. او تیری می اندازد رجماً بالغیب و سال به سال، خود، دوایری متحدالمرکز حولِ تیرِ به تاریک یخورده، می کشد و گزارش می دهد به مسوول بالاتر این قوت کمان گیری را و دقت نشانه زدن را! سر سال او خود پیدا می کند که به کجا رسیده است و همان جا را مقصد اعلام می کند."                                                صفحات 132 و 133


"مدیر سه لتی می داند که بقایش نه به عمل کرد و نه به رضایت مردم که به بسته گی و وابسته گی با مسوول سه لتی بالتر ارتباط دارد، پس تمام سعی اش را در رضایت او به کار خواهد برد. فرهنگ تملق و البته تملق پذیری از همین جاست که گسترش می یباد.

مدیر سه لتی هرگز نمی تواند بدون اتصال به شیر نفت، مدیریت کند..."       صفحه ی 150


عناوین بخش های گوناگون کتاب:


-       مقدمه

-       درآمد

-       قانان

-       بی کار آفرین

-       منطق آزاد!

-       نه عامه پسند، نه خاصه پسند؛ فقط داستان ِ مسوول پسند

-       کدام استقلال، کدام پیروزی

-       صنعت دولتی شدن نفت

-       حزب درِ پیت!

-       ریاست نفتی

-       آن چه خوبان همه دارند، ما هم داریم!

-       جمهوری اسلامی پاکستان

-       اقتصاد مورد نظر در دست رس نیست چیست

-       افق

-       توسعه چینی و هندی و ژاپنی و مالزیایی و ...

-       زمین صاف، زمین گِرد،زمین مشبک

-       مقصر، مدیر سه لتی نیست

ویکنت دو نیم شده

$
0
0

           

نویسنده: ایتالو کالوینو

ترجمه: پرویز شهدی

ناشر: چشمه

چاپ اول: 1382

تیراژ: 1700 نسخه

بها: 1000 تومان


«هوای سحرگاهی رنگ پریده بود. دو مبارز شمشیر به دست، روی چمن آماده ایستاده بودند. جذامی توی بوقش دمید. این علامت شروع مبارزه بود. آسمان انگار پرده­ ای باشد، به لرزه در آمد، موش­ های صحرایی پنجه­ شان را در خاک فرو بردند، زاغ­ ها بی­ آن که سر از زیر بال بیرون بیاورند، پری از زیر بغل­ شان کندند که دردشان آمد، کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچ کس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، .... به این ترتیب بود که مداردو به خودش حمله ور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر»

                                                                                     [ویکنت دو نیم شده، ص 116]

وجود انسان سرشار از بدی­ ها و نیکی هاست که تعادل هستی را سامان می دهد. اما وقتی نیمه­ های بدی و نیکی جدای از هم تجسم یابند، چه اتفاقی می افتد؟ «ویکنت مداردو دی ترّالبا» می­ رود به جنگ ترک­ ها و درست روبه روی توپ می­ ایستد، توپ هم گلوله­ ای پرتاب می­­ کند و ویکنت می­ شود دو نیم کامل! نیمی خیر و نیمی شر.

در این داستان بلند و دلنشین، بدی و نیکی وجود انسان در رابطه با خودش، با طبیعت و انسان­ های دیگر به نمایش گذاشته می­ شود؛ لحن کنایی و طنزآلود داستان، جهان مردم عادی و

جذامی­ ها را در برخورد با نیکی و بدی مطلق به تصویر می­ کشد. در این جهان طنزآلود می­ بینیم که ساختن دستگاه­ های شکنجه آسان­ تر از دستگاه­ های مفید است.


«استاد نجار رفته رفته به این فکر می­افتاد که ساختن دستگاه­های مفید از امکانات آدم­ها بیرون است و تنها دستگاه­هایی که می­توانست به طریقی عملی و دقیق کار کند، همان دستگاه­ها و خرک­های ویژه­ی شکنجه کردن بود، ...»طرح­ های خیر، هرگز عملی نمی­ شود اما طرح­ های شر به زیبایی و با نوآوری­ های زیاد ساخته و پرداخته می­ شود. پروتستان­ هایی که برای نیکوکار بودن در جامعه­ ای منزوی زندگی می­ کنند تاب نیکی­ های خیر را نمی­ آورند. خیر با وضعیتی مسیح وار و شر با پلیدی اهریمنی در میان مردم هستند مردمی که بدی­ های شر برایشان پذیرفتنی­ تر است تا نیکوکاری­ های زجرآور خیر. دو نیمه عاشق دختری می شوند. این عشق و شیطنت دختر، دو نیمه را با هم رو به رو می کند تا عاقبت دو نیمه به هم پیوند می­ خورند و جهان ترالبا به روال عادی خودش برمی­ گردد.


شاه گوش می‌کند

$
0
0


چند خطی از داستان را بشنوید

مجموعه داستان

اثر: ایتالو کالوینو

برگردان: فرزاد همتی، محمدرضا فرزاد

نشر: مروارید

181 رویه – 4100 تومان

***

شاه گوش می‌کند، دومین کتابی است که از ایتالو کالوینو خوانده‌ام. اولین آن، "اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری؟" بود. که نامش جذاب‌تر از خودش بود. این روزها، هرچه در زوایای آشکار و نهان محل زندگیم گشتم، آن را پیدا نکردم. چرایش را نمی‌دانم. ینی می‌دانم. به سرقت رفته ولی توسط چه کسی؟

با این کتاب "شاه گوش می‌کند"، در ایمیلی آشنا شدم با فرازهایی از جملات همین داستان. دوسالی به درازا کشید تا بدستم رسید و خواندمش. به مدد فروشنده‌ای خوب در یکی از شهرهای کتاب.

"شاه گوش می‌کند" مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است. ایتالو کالوینو در واقع کتابی به این نام ندارد و این‌جا این نام به این کتاب داده شده است. به نظر می‌رسد گزیده‌ای از داستان‌های کتاب‌هایی است که توانسته اجازه نشر بگیرد و از ممیزی بگذرد. داستان هایی که می‌شود در اینجا به چاپ برسند. این دو واژه خیلی روی اعصاب من راه می‌روند. "اجازه‌ی نشر" و "ممیزی". به هر حال کتاب ساخت ایران است. من نمی‌دانم چرا نامش نشده، داستان‌های کوتاه، اثر ایتالو کالوینو. هم‌چون کتابی به همین نام از چخوف مثلن؟ بگذریم...


"شاه گوش می‌کند" به نظر من خواندنی‌ترین داستان این مجموعه است. کالوینو در این داستان یک سری پند و اندرز برای شاهی دارد که مدت‌ها در انتظار سلطنت؟ حکومت؟ بوده است. اندرزهایی که صرفن به او کمک می‌کند سرنگونی‌اش کمی تا قسمتی به تاخیر بیافتد. و بیشتر راه‌کاری برای شاه ماندن است. ولی شاهی که به گونه‌ای گاه با او هم‌ذات پنداری می‌کنیم. بهرحال ما همه خودمان کم و بیش شاهی هستیم برای خودمان. گیرم دایره‌ی حکومت‌مان از خودمان فراتر نرود. البته شاید هم‌ذات پنداری کمی دور از آن چیزی باشد که می‌خواهم بیان کنم. شاید بهتر باشد بگویم: خیلی از این ها را خودمان هم بی خواندن این داستان، می‌دانیم. ولی او تمام این دانسته‌ها را شسته رفته و آماده و مرتب کرده و روی کاغذ آورده است. چرا که تاریخ گذشته‌ی خودمان پر از شاه بوده است. و گاه آنانی که این پندها را نشنیده‌اند و خیلی زود سرنگون شده اند را نیز نیک می‌دانیم.

اشاره‌هایی کوتاهی به چند داستان دیگر این مجموعه بکنم:

در داستان های دیگر، به طور ملموسی می‌بینیم، برداشت نویسنده از هر چیزی که در باره اش به قلم درآورده، چنان است که گویی آن چیز، زنده است و درک و فهم دارد. و می‌تواند حتا به کلام درآمده و با ما به گفتگو بنشیند. حتا اگر این چیز، تصویر خودمان باشد در یک آیینه (داستان آینه یا هدف). که این "تصویر در آینه" شاید برای خیلی از خوانندگان آشنا باشد. شاید کمتر کسی را سراغ داشته باشیم که تا کنون هنگام نگریستن در آیینه، بی کلمه‌ای، گیرم لحظه‌ای به تصویری چیزی نگفته، از ان دل کنده باشد. آن‌هایی که گاه مدتها در آینه خیره به خودشان حتا بلند بلند حرف می‌زنند که، بمانند.

سربازان احمقی که سرهنگ مامورشان کرده کتاب‌خانه‌ای را از لوث وجود کتاب‌هایی که مخالف سلطنت سرهنگ است، پاک کنند. سربازانی که واژه‌ی چیز نیز برازنده‌ی آنان نیست. و میزان بلاهت اینان مثال زدنی است. (سرهنگ در کتاب‌خانه).

داستان‌های کتاب آدم‌هایی دارند که حتا نمی‌توانند بند کفششان را ببندند. ینی بند کفششان باز است ولی نمی‌بینند. باید کسی مدام این را به آن‌ها گوشزد کند. (آدم به درد نخور)

یا جنگجویی که در پایان یک جنگ اعدام شد. کسی که تصمیم گرفته بود دشمن را بکشد و این کار را در زمان آتش بس و صلح کرد و اعدامش کردند. (مسخره تر از این)

شهری که آدم‌هایش همه دزد هستند. مدام در هنگام شب از یک دیگر چیز می‌دزدند. بعضن چیزی می‌دزدند که دزدی همان شب یا روزی دیگر از خود آن‌ها می‌دزدد.

نمی توانم یادداشت را با اشاره‌ای به داستان، "پیش از آن‌که بگویی سلام"، تمام کنم.

این داستان گفتگوی کسی است با کسی. کسی که قرار است کنار یک تلفن باشد. کالوینو با او حرف می‌زند. ینی می خواهد با او حرف بزند ولی نمی‌داند کجاست. امیدوار است که در کنار تلفن باشد. امیدوار است وقتی تلفن می‌کند، بتواند تلفن را بردارد و با او حرف بزند. امیدوارم در هنگام خواندن این داستان شرایط زمانی ایتالو را درک کنید. آن وقتی که اثری از تلفن‌های هم‌راه کنونی نبود.

چند خطی از  کتاب را در اینجا بخوانید:

با یخ؟ بله؟ به آشپزخانه می‌روم که یخ بیاورم و بی درنگ کلمه‌ی "یخ"، بین من و او گسترده می‌شود. ما را از هم جدا می‌کند. یا شاید ما را به هم پیوند می‌دهد. درست به همان صورت که لایه‌ی ترد یخ، کرانه‌های دریاچه‌ی یخ زده را به هم وصل می‌کند. اگر چیزی باشد که از آن متنفر باشم، آن چیز آماده کردن یخ است. این کار وادارم می‌کند تا مکالمه‌ای را که تازه آغاز شده، قطع کنم.

................

شاهنامه فردوسی متن کامل(بر اساس چاپ مسکو)/تصویرگر آیدین سلسبیلی

$
0
0

  شاهنامه فردوسی متن کامل(بر اساس چاپ مسکو)/تصویرگر آیدین سلسبیلی 

قیمت:صد و نود هزارتومان  

 انتشارات ژرف 1391

آیدین سلسبیلی:

«خودم را می دیدم که در میان علفزار وسیعی از تپه ماهورهای سرسبز و منتهی به آسمان آبی راه می روم. جریان هوای اطرافم با نظم خاصی ، هر چند لحظه یک بار شدت می یافت  و دوباره آرام می شد.. بادی که هر لحظه می وزید، از سرعتم می کاست و گویی دعوتی بود برای یافتن دلیل.. به بالای تپۀ سبز هدایت می شدم که دشتی را پیش رو داشت. آنجا بود که پرنده ای عظیم یافتم با پرهای افشان سپید... او در مرکز دشت نشسته بود و بال های فراخش را به آرامی و با آهنگ همان بادی که می وزید تکان می داد... همۀ جریان هوای آن علف زار با حرکت بال های او ایجاد می شد.. به نزدیک پایش که رسیدم، چشمان زیبا و عمیقی دیدم که به من نگاه می کرد... از او پرسیدم:«تو سیمرغی؟» با صدایی مردانه بسیارآرام و متین گفت :بله من سیمرغ هستم، چه می خواهی؟»

...


 برداشت از مقدمه کتاب

http://www.facebook.com/Shahnameh3d





سیمرغ از نگاره های این شاهنامه



شاه گوش می‌کند

$
0
0


چند خطی از داستان را بشنوید

مجموعه داستان

اثر: ایتالو کالوینو

برگردان: فرزاد همتی، محمدرضا فرزاد

نشر: مروارید

181 رویه – 4100 تومان

***

شاه گوش می‌کند، دومین کتابی است که از ایتالو کالوینو خوانده‌ام. اولین آن، "اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری؟" بود. که نامش جذاب‌تر از خودش بود. این روزها، هرچه در زوایای آشکار و نهان محل زندگیم گشتم، آن را پیدا نکردم. چرایش را نمی‌دانم. ینی می‌دانم. به سرقت رفته ولی توسط چه کسی؟

با این کتاب "شاه گوش می‌کند"، در ایمیلی آشنا شدم با فرازهایی از جملات همین داستان. دوسالی به درازا کشید تا بدستم رسید و خواندمش. به مدد فروشنده‌ای خوب در یکی از شهرهای کتاب.

"شاه گوش می‌کند" مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است. ایتالو کالوینو در واقع کتابی به این نام ندارد و این‌جا این نام به این کتاب داده شده است. به نظر می‌رسد گزیده‌ای از داستان‌های کتاب‌هایی است که توانسته اجازه نشر بگیرد و از ممیزی بگذرد. داستان هایی که می‌شود در اینجا به چاپ برسند. این دو واژه خیلی روی اعصاب من راه می‌روند. "اجازه‌ی نشر" و "ممیزی". به هر حال کتاب ساخت ایران است. من نمی‌دانم چرا نامش نشده، داستان‌های کوتاه، اثر ایتالو کالوینو. هم‌چون کتابی به همین نام از چخوف مثلن؟ بگذریم...


"شاه گوش می‌کند" به نظر من خواندنی‌ترین داستان این مجموعه است. کالوینو در این داستان یک سری پند و اندرز برای شاهی دارد که مدت‌ها در انتظار سلطنت؟ حکومت؟ بوده است. اندرزهایی که صرفن به او کمک می‌کند سرنگونی‌اش کمی تا قسمتی به تاخیر بیافتد. و بیشتر راه‌کاری برای شاه ماندن است. ولی شاهی که به گونه‌ای گاه با او هم‌ذات پنداری می‌کنیم. بهرحال ما همه خودمان کم و بیش شاهی هستیم برای خودمان. گیرم دایره‌ی حکومت‌مان از خودمان فراتر نرود. البته شاید هم‌ذات پنداری کمی دور از آن چیزی باشد که می‌خواهم بیان کنم. شاید بهتر باشد بگویم: خیلی از این ها را خودمان هم بی خواندن این داستان، می‌دانیم. ولی او تمام این دانسته‌ها را شسته رفته و آماده و مرتب کرده و روی کاغذ آورده است. چرا که تاریخ گذشته‌ی خودمان پر از شاه بوده است. و گاه آنانی که این پندها را نشنیده‌اند و خیلی زود سرنگون شده اند را نیز نیک می‌دانیم.

اشاره‌هایی کوتاهی به چند داستان دیگر این مجموعه بکنم:

در داستان های دیگر، به طور ملموسی می‌بینیم، برداشت نویسنده از هر چیزی که در باره اش به قلم درآورده، چنان است که گویی آن چیز، زنده است و درک و فهم دارد. و می‌تواند حتا به کلام درآمده و با ما به گفتگو بنشیند. حتا اگر این چیز، تصویر خودمان باشد در یک آیینه (داستان آینه یا هدف). که این "تصویر در آینه" شاید برای خیلی از خوانندگان آشنا باشد. شاید کمتر کسی را سراغ داشته باشیم که تا کنون هنگام نگریستن در آیینه، بی کلمه‌ای، گیرم لحظه‌ای به تصویری چیزی نگفته، از ان دل کنده باشد. آن‌هایی که گاه مدتها در آینه خیره به خودشان حتا بلند بلند حرف می‌زنند که، بمانند.

سربازان احمقی که سرهنگ مامورشان کرده کتاب‌خانه‌ای را از لوث وجود کتاب‌هایی که مخالف سلطنت سرهنگ است، پاک کنند. سربازانی که واژه‌ی چیز نیز برازنده‌ی آنان نیست. و میزان بلاهت اینان مثال زدنی است. (سرهنگ در کتاب‌خانه).

داستان‌های کتاب آدم‌هایی دارند که حتا نمی‌توانند بند کفششان را ببندند. ینی بند کفششان باز است ولی نمی‌بینند. باید کسی مدام این را به آن‌ها گوشزد کند. (آدم به درد نخور)

یا جنگجویی که در پایان یک جنگ اعدام شد. کسی که تصمیم گرفته بود دشمن را بکشد و این کار را در زمان آتش بس و صلح کرد و اعدامش کردند. (مسخره تر از این)

شهری که آدم‌هایش همه دزد هستند. مدام در هنگام شب از یک دیگر چیز می‌دزدند. بعضن چیزی می‌دزدند که دزدی همان شب یا روزی دیگر از خود آن‌ها می‌دزدد.

نمی توانم یادداشت را با اشاره‌ای به داستان، "پیش از آن‌که بگویی سلام"، تمام کنم.

این داستان گفتگوی کسی است با کسی. کسی که قرار است کنار یک تلفن باشد. کالوینو با او حرف می‌زند. ینی می خواهد با او حرف بزند ولی نمی‌داند کجاست. امیدوار است که در کنار تلفن باشد. امیدوار است وقتی تلفن می‌کند، بتواند تلفن را بردارد و با او حرف بزند. امیدوارم در هنگام خواندن این داستان شرایط زمانی ایتالو را درک کنید. آن وقتی که اثری از تلفن‌های هم‌راه کنونی نبود.

چند خطی از  کتاب را در اینجا بخوانید:

با یخ؟ بله؟ به آشپزخانه می‌روم که یخ بیاورم و بی درنگ کلمه‌ی "یخ"، بین من و او گسترده می‌شود. ما را از هم جدا می‌کند. یا شاید ما را به هم پیوند می‌دهد. درست به همان صورت که لایه‌ی ترد یخ، کرانه‌های دریاچه‌ی یخ زده را به هم وصل می‌کند. اگر چیزی باشد که از آن متنفر باشم، آن چیز آماده کردن یخ است. این کار وادارم می‌کند تا مکالمه‌ای را که تازه آغاز شده، قطع کنم.

................

ضرب المثل های پزشکی

$
0
0


ضرب المثل‌های پزشکی

ناشر: انتشارات میرماه

به کوشش: علی یزدی‌نژاد

 

رفتم به طبیب، گفتم از درد نهان

گفتا که ز غیر دوست بر بند زبان

گفتم که غذا، گفت همین خون جگر

گفتم پرهیز، گفت از هر دو جهان .................... ابوسعید ابی الخیر

 

ضرب المثل‌های پزشکی در واقع سررسیدنامه‌ی سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است که به همت علی یزدی نژاد تهیه شده است. سالنامه‌ی نفیسی که حاوی ضرب المثل های پزشکی است.

پیش از این که با مشهورترین ضرب‌المثل پزشکی که همه با آن آشنایید آغاز شود، شعری از فریدون مشیری را دارد که می گوید:

باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می‌گیرد

و بهار

روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

............................

در مورد این ضرب‌المثل ها که به آن‌ها فقط اشاره ای میکنم و می‌گذرم در این سررسید چندین و چند صفحه یادداشت آمده است.

...........

و اما................... مشهورترین ضرب المثل پزشکی. کسی جز این اگر سراغ دارد بگوید که ما خطی بر این یادداشت بکشیم.

نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب

"ناجوانمردی کاووس نسبت به رستم همان گونه که در طول تاریخ ایران نظایر فراوان دارد (از قبلی رفتاری که با بزرگمهر حکیم، خواجه نظام الملک، رشیدالدین قضل‌الله همدانی، حسنک وزیر، قائم مقام فراهانی، امیرکبیر و دکتر مصدق شد) چنان تاثیر عمیقی بر فرهنگ و ادب ایران گذاشت که نوشدارو پس از مرگ سهراب "ضرب المثل شد و آن را به کاری که به تاخیر و نه به هنگام کنند و لطفی که پس از رفع حاجت نمایند، تعبیر کرده اند.....

  این مثل نظایر دیگری نیز دارد:

از نظامی: دارو پس ِ مرگ کی کند سود؟

از انوری: بعد از این لطف تو با ما به چه ماند دانی؟ نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند

.....................

 و بعد از چندین نمونه ی دیگر، شاید به آخرین آن‌ها برسیم. از حسین شهریار:

نوش‌دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی، حالا چرا؟

......

و سررسید ادامه می یابد. من توان آن را ندارم که تمام این ها را بنویسم و اگر بنویسم بی‌رحمی بر این کار حرفه‌ای کرده ام. فقط اشاره ای می کنم  و می‌گذرم.

ضرب المثل ها در پایان هر ماهی هستند. فقط از آن‌ها می نویسم. یعنی بی هیچ توضیحی که در سررسید آمده است. :

کور خیال می‌کند، بینا دو لپی می خورد

حکیم باشی را دراز کنید

اگر بنا به مردن باشد من جگرش را هم در می‌آوردم.

اجل از گرمی آن تب بگریخت

چو به گشتی طبیب از خود میآزار

در این مورد خودم چیزی دارم که برایتان بنویسم:

روزی یکی از نزدیکان بزرگوار ما را آسیبی در دست پیش آمد. در زمستانی سخت بر زمین یخ، که سالهاست اثری از آن نیست، سر می بخورد و دستش می بشکست. وی را به بیمارستانی در همان حوالی ببردیم. پزشک حاذق!! بخیه و شکافتن و پلاتین و ........... گچ و چند روز بستری در بیمارستان تجویز می بکرد. ما در کش و قوس آنچه که در روزهای آینده بر ما خواهد رفت بودیم که نگهبانی از در درآمد و سبب پرسید. عرضه بکردیم. گفت:

شما را به نزد طبیبی بفرستم که هیچ کدام از این ها نخواهد.

اینم تلفنش..........

و ما آن بکردیم که او بگفت.

ولی بر ما آن رفت که بر باخه رفت. در قد و قواره ی آن روزها مبلغ بسیار زیادی به طبیب پرداختیم. بعد ها که بیمار بهبودی حاصل می بکرد، چرتکه انداختیم و در نهایت،  به نزد طبیب رفتیم و شکایت عرضه کردیم. او همین شعر را برای ما بخواند و ما با دادن مبلغی هم به عنوان ویزیت آن روز، مطب آن طبیب بزرگوار را ترک می بکردیم.

این ییلاق و قشلاق از کجا آورده اید؟

و در نهایت

استخوان لای زخم گذاشتن

این یکی خیلی جای حرف و حدیث دارد.

گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده ، او را ...................

 

بیشتر نمی نویسم به دلیل حفظ حقوق ناشر و ................

 

 این سررسید به نظر خودم می تواند یک سررسیدی باشد که بتوانیم به عنوان یک کار با کلاس به کسی هدیه بدهیم.

در نوروز نود و دوی خورشیدی

 

طومار شیخ شرزین

$
0
0

طومار شیخ شرزین 

بهرام بیضایی 

فیلمنامه 

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان 

چاپ ششم-1380 

 

دوست داشتم حالا که قرار شده در این قالب محترم یادداشت بگذارم،از این بزرگ آغاز کنم. همگی حکما این فیلمنامه نویس و کارگردان شهیر را می شناسید و شایدم چند کتابی ازش خوانده باشید اما بنظر من این از بهترین هاست.حال با چند سطر از آن سعی می کنم ادعایم را اثبات می کنم: 

 

"قراول: در حکم چه نوشته اند؟ اجازه ی سخن گفتن هست؟ 

شرزین: (آرام به سوی دروازه راه می افتد) دندانم را کندند تا نگویم، و چشمم تا نبینم، اما پا را وانهادند که ترک وطن کنم.یعنی که در این شهر جای خرد نیست! 

برخی دبیران و صحافان گریان می دوند سر راهش بی آن که نزدیک شوند؛شاگردان ولوله می کنند. 

شرزین: نگریید شاگردان! ابله گهر را می افکند و خزف به خود می آویزد. راه مرا باز کنید! 

قراولان همه را کنار می زنند. 

شرزین: من تشنه ی حقیقت بودم، و اینک بنگرید؛ حقیقت تشنه منم. " 

                                                   

                                                  *** 

"شرزین بر یکی کرسی در میان نشسته و دیگران گرد او برخی ایستاده و برخی نشسته بر مصطبه ها.استاد ایستاده میان جمع و نگران.شیخ مقبول کتاب بدست پیش می آید. 

    شیخ مقبول:  پسر روزبهان بگو-آیا هرگز در کتاب سلف نگریسته ای؟ 

    شرزین:  (عرق ریزان)بسیار. 

    شیخ مقبول:  تا رد کنی؟ 

    استاد:  تا بیاموزد! 

    شرزین:  تا بدانم. 

    شیخ مقبول:  (کتاب را بالا می برد)ردِ معلمان!(به او نزدیک می شود)با ردِ معلمان چگونه کتاب از احوال آدمی فراهم کردی؟ 

    شرزین:  احوال آدمی را از نگریستن در احوال آدمی دانستم.مرا پدری بود و مادری و خویشان و همسایه، و آنان همه آدمیان بودند. 

    شیخ مقبول:  آیا کناس و خباز و مقنی اند ماخذ این اراجیف؟ و آنان از بزرگان و اولیا به حقیقت نزدیکترند؟ 

    شیخ غالب:  (بی تاب) چه جاب حجت و جدل؛ این نااهل کتابی در علم جهالت نوشته است. اگر حاصل اینهمه رد بوریحان و بوعلی ست پس پاره کنید این کتاب مستطاب را! 

   شیخ مقبول:  از کدام جرگه ای؟ 

   شیخ سالم:  چرا در ترقیم این صفحات از عقلا دلالت نخواستی؟ 

   شیخ تائب:  (از جا می پرد) چگونه ثابت می کنی درختی است ماننده بر خرد، ریشه های آن در اعماق زمین و تارک آن بر آسمان برین، و ما در سایه ی آنیم نه در سایه ی لطف کردگار؟ 

   شیخ مقبول:  چرا خاک سوزنده نیست و باد را در کوزه نمی کنند، آتش را چرا نمی کارند و چرا آب سربالا نمی رود؟ 

  شیخ غالب:  باید ثابت کنی همه از خرد است و نه اراده ی حضرت باری، و چون ثابت کنی کفر خویش ثابت کرده ای! 

  استاد:  (می کوشد آن وسط صدای خود را برساند) خرد خاصه ی آدمی ست نه جماد و گیاه و حیوان؛ در کتاب بنگرید! 

  شیخ شامل:  گفته اید همه یکسانند، و اگر مردان شمشیر زنند و زنان دوک نشین از آن روست که آنان مشق شمشیر می کنند و اینان مشق دوک. گفته اید اینها همه از ممارست است و نگفته اید ناشی از ذات خلقت! (فریاد می کند) درست است؟ 

  شرزین:  آری اینها همه از تمرین است؛ جلاد تمرین سربریدن می کند و تیرانداز تمرین تیر اندازی، کفاش بسیار کفش می دوزد تا استاد شود و رسام همینگونه، اگر دستی را ببندی بی هنر می ماند و این گناه آن دست نیست، کناه آنست که تمرین بستن کرده. و شما بسیار تمرین می کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید ، و بسیاری تمرین نیزه می کنند تا شما را که تمرین فریاد می کنید بر من چیرگی دهند، و من تمرین مرگ می کنم! 

   شیخ مقبول:  می شنوید؟(به استاد) این شاگرد تو به لباس علم درشتی کرد! 

   استاد:  بدا به حال من- (پیش می آید خشمگین) نمی شود یکچند زبان درکشی؟ 

   شرزین:  (دست او را می گیرد) جمیل را به شما سپردم ، و روزبهان پسرم. 

   استاد:  (پچ پچ کنان) من جای تو بودم سکوت می کردم؛ آسمان پسر مهربان ری کناری را به یاد آر! 

   شرزین:  (نفس بریده) صدایش هنوز در گوشم است! 

آن طرف میان عالمان یکی را که غش کرده باد می زنند. دو دستگی و هیاهو و ولوله میان جمع؛ شیخ تائب خشمگین پیش می آید. 

   شیخ تائب:  جواب بده؛ چرا در پنجره نیست و پنجره در، چرا دایره گرد است و چهار گوشه چهار گوش، چرا سه شنبه قبل از چهارشنبه است، چرا دو در دو می شود چهار و نه پنج، چرا ما به جای پا بر سر نمی رویم، چرا بیماری مسری است و سلامتی مسری نیست؟ (فریاد می زند) آیا جز به حکم پروردگار؟" 

                                               *** 

استاد بیضایی چه در فیلمسازی و چه در داستان پردازی و نوشتار آنقدر هست که صحبت من کوچک نمایی ای بیش ننماید اما در این کوته خواستم بنمایم که هنوز می توان نوشت از چیزهایی که نخ نما می نماید، از چیزهایی که هست و به چشم می آید و لاجرم از پس تکرر، رخوت از سر و کولش می بارد.برای خود من که اسامی این شیوخ یک حالت نوستالژیک ایجاد می کرد؛شما را نمی دانم. 

باشد که بخوانید و لذتش را ببرید./

جای خالی سلوچ

$
0
0





جای خالی سلوچ


محمود دولت آبادی


نشر چشمه


چاپ هجدهم




نثر دولت آبادی آنقدر کشش دارد که آدم بخواهد تا آخر داستان را بی صبرانه پیگیری کند. وصف های آشنا مخصوصا اگر خراسانی باشی و اهل سبزوار یا نیشابور. در بازتاب فقر کشنده ای که از آدمی هیچ چیز جز شکل و شمایلی باقی نمی گذارد،حرف ندارد، تا جایی که گمان می کنی افسانه می بافد! شخصیت های جای خالی سلوچتکرار دیگری از کلیدر است با نام های جدید. داستان از رفتن مردی شروع می شود؛ سلوچ و ادامه پیدا می کند تا همه چیز درجالی خالی سلوچ خودش را نشان بدهد. فقر، بی منطقی، بی عشقی، بی مهری، سرزنش، فریب و نفاق، تعرض و خیانت و دزدی و هر چیز دیگری که زندگی را ناگزیر سازد. به تعبیر من این کتاب ورژن ایرانی بینوایان است. با این همه کتاب های دولت آبادی را باید خواند.

این جارا هم ببینید.

    
   

گزینه اشعار

$
0
0

گزینه اشعار محمدرضا عبدالملکیان 

گزینش محمدرضا عبدالملکیان 

انتشارات مروارید 

چاپ چهارم 1390 

251 صفحه 

49000ریال 

خودِ من ایشان را با اسم پسرشان شناختم؛گروس.سن بالاترها پسر ایشان را با اسم پدرش شناختند؛ محمدرضا!در اینترنت که چندک شعری ازشان خواندم به دلم نشست و دنبالش افتادم مثل خیلی از کتابهایی که دنبالش بودم و ...!قرار نیست انتقادی از نظام توزیع و نشر و چه میدانم از این جور بحث ها باشد اما خب بالاخره باید اوضاع طوری باشد که معطل خریدن دلخواهی جات نشویم و نیرویمان صرف جمع کردن نشود.این جور بلایا امروزه روز دامن گیر شعر معاصر هست و من که ساکن تهران هستم نالانم بهش،تا چه رسد به کسانی که...فبها! 

برای معرفی یک مجموعه شعر راهی جز گذاردن یک قطعه ازش نیافته ام: 

-سفرنامه- 

 

    نه، نمی خواهم بی چراغ و بی چلچله بمیرم 

                                        بی ابر و بی پرنده 

                                    بی ستاره و بی شبنم 

    

نمی خواهم تو برگردی و من نباشم 

                    تو برگردی و در پاییزی ترین روز سال 

       و در آغاز حسرتی جاودانه 

                          آخرین انار را 

                          از سر شاخه های تنهاترین درخت خانه 

                                                                    بچینی 

 

   تا در گذران روزها و ماه ها 

   همچنان، خواب ها و خاطره هایمان را 

                                     مرور کند 

 

همان خانه  

و همین انار خشکیده بر تاقچه ی اتاق را می گویم 

                                                             بانو 

 

  و بعد از این همه سال 

  هنوز هم دلواپس آن پرنده ی گمنامم 

      که پا به پای تابستان پنج سالگی ام 

         هر روز 

           از کرتی به کرتی می پرید و  

             اشاره و آسمان را به من می آموخت 

 

همان پنج سالگی و  

         همین اشاره ی عاشقانه را می گویم 

                                                      بانو 

 

  نه، نمی خواهم این دره و این کوه نشنوند 

  صدای زخمی آن پلنگ پریشان را 

       که هر شب 

            با چشمان ماه برخاسته است و  

       هر صبح 

            از چشمان ماه فرو غلتیده است 

  

همان چشمان و  

همین پلنگ پریشان را می گویم 

                                      بانو 

 

  نمی خواهم بی تبسم و بی ترانه بمیرم 

                   بی نگاه مهربان آن گوزن کوهی 

                              که همیشه بی تفنگ و بی دشنه 

                                             به جستجویش رفته ام 

   

  نمی خواهم عقابان عاشق کوهستان 

          مرا از یاد برده باشند 

                  بی آنکه از رشته رشته ی شعرهایم 

                              لانه و سقف و سر پناهی ساخته باشند 

 

همان کوهستان و   

      همین ترانه ی سربسته ی سی ساله را می گویم 

                                                                    بانو 

 

   و پیش از آنکه بمیرم 

   نمی خواهم کوزه ای بی آب باشم  

             در گوشه ی کولادی کوچک 

             برای دهقان دوردستِ مزرعه ی زعفران 

                                             در جنوب خراسان 

 

  نه، نمی خواهم بمیرم و در شعرم 

  فراموش شده باشد 

  آن زن تکیده و تنها 

        که پا به پای گاوی فرتوت 

             یک سر گاو آهن را 

                         بر شانه می کشید و  

  آن مرد شکسته و شرمسار 

  که چشم در چشم خاک و خاشاک 

              گاو را و زنش را هِی می کرد 

 

همان تو  

       و همین مرد شکسته و شرمسار را می گویم 

                                                              بانو 

 

  نمی خواهم بمیرم 

   بی حضور آن نام و آن نگاه 

       که به یکباره هفده سالگی و  

       نامه ای مچاله و  

            آن کوچه ی خاکی و  

            تپش های کلماتی پریشان و  

            عطر ریحان و  

                  طراوت خواب و خیال و  

                              تبسم های دور و  

                               شب و جاده و مرا 

                                        در هم ریخت 

                                     تا شاعری عاشق متولد شود 

 

  و از آن پس آموختم 

  جز، در برابر عاشقان جهان 

                  به احترام برنخیزم 

  و جز، چشم در چشم آنان 

                           به هیچ دستی و دامنی نیاویزم 

 

همان هفده سالگی و 

         همین عشق معصوم ماندگار را می گویم 

                                                          بانو 

 

  نه، نمی خواهمبی روزن و بی روزنامه بمیرم 

  بی کنجی از کلمات 

                 کلمات دردمند و درست 

                        کلماتی که دست در دست دوردست ها دارند 

  کلماتی که از جانب آسمان آمده اند 

  باران وار می بارند 

  دهقان وار می کارند و  

  بر می دارند 

  و عاشق وار 

               تمام مزرعه را 

                           در تمام شهر 

                                       قسمت می کنند 

 

همان کلمات و 

همین مزرعه ی زلالِ زخم خورده را می گویم 

                                                      بانو 

 

  نه، نمی خواهم در شهری بی شاعر بمیرم 

                                در شهری کوچک و بی ترانه 

  و شهری بزرگ نیست 

             مگر آنکه در شناسنامه اش 

                             شاعرانی بزرگ داشته باشد 

  و شاعران بزرگ 

  زاده نمی شوند 

                        مگر در دامان صلابت و سرسختی  

                                   عشق و استغنا 

 و شاعران بزرگ بر بام نمی آیند  

               مگر آنکه مردانی بزرگ 

                        از آتش آزمونی عمیق 

                                   عبور کرده باشند 

                                             مردان بی دریغ 

 

 و پیش از آنکه بمیرم 

             می خواهم از مترسکانِ مقهورِ بی مقدار 

                                                       عبور کرده باشم 

  عبور کرده باشم و  

                           به شاعران بزرگ رسیده باشم 

  شاعران سر سخت و پرصلابت و بی صله 

                                                  شاعران عاشق 

   شاعرانی بالاتر از خود 

                         فقط به خدا سلام می گویند و  

                                    سر فرود می آورند 

 

همان شاعران سرفراز و  

                     همین مردان از آتش برخاسته را می گویم 

                                                                       بانو 


  چنین است که تا هنوز فراموش نکرده ام

   و تا هنوز آن پرنده ی پنج سالگی

                                       در من نمرده است

  و تا هنوز و همیشه

         از مترسکان مقهور بی مقدار

   عبور کرده ام

   و از همه هستی

                فقط وزش بهار و 

                          پابرجایی کوه را

                                      به خانه آورده ام


  نه، نمیخواهم بمیرم

          پیش از آنکه دیوارها

          از پا نیفتاده باشند

  و پیش از آنکه تانک ها

  مین ها و موشک ها

  ژنرال ها 

  خط های فاصله

            و زمین های به خون آغشته 

                              تمام نشده باشند

  و پیش از آنکه جمجمه های متلاشی

                           امتزاج شیر و خون

                                    در دهان کودکان پنج ماهه

 مارش پیروزی 

  و شیپور ها و شیون ها

  تمام نشده باشند


همان جمجمه های متلاشی

و همین هزاران مرز به خون آغشته را می گویم

                                                         بانو


 من فقط به کلمات روشن فکر می کنم

                       به خط خوردن خط های فاصله

  به مهربانی و سبد های سیب

  به فرصتی که دست در دست آبی بیکران

                           در سرتاسر زمین

                                        گسترده خواهد شد


"من ندیدم دو کبوتر را با هم دشمن"

"من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین"

"کسی می آید که مثل هیچ کس نیست"

"می آید و سفره می اندازد"

"نان را قسمت می کند"

"و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند"


  نمی خواهم در روزگاری بی سپهر و بی فروغ بمیرم

  نه، نمی خواهم بمیرم پیش از آنکه 

                زنجیرها و زاغه ها و زندان ها

                                     برچیده نشده باشند

  و پیش از آنکه سربازها

               رخت سربازی از تن به در نیاورده و 

                                      با گندم و گیاه

                                                 آشتی نکرده باشند


 من فقط به کلمات نیامده فکر می کنم

 به کلمات بی مرز و بی دغدغه

 کلماتی که از فردا متولد می شوند

                       و بی دریغ و بی واهمه

 مهربانی و سبد های سیب را 

 در سرزمین یگانه ی انسان

                          می چرخانند


همان مهربانی و

                      همین سرزمین یگانه ی انسان را می گویم

                                                                           بانو


  چقدر چشم به راه فردا بوده ام

  نه، نمی خواهم بمیرم و فردا نیامده باشد

  من فقط فرصتی کوچک می خواهم

                                   برای پیدایش اتفاقی بزرگ

  من فقط سهم سیبم را می خواهم

                             و رقص پروانه ها را

                                     بر پیراهن آبی زنی

                                     بی گاو و بی گاو آهن

  من فقط سهم سیبم را می خواهم

                            و دیدار با کلمات بی مرز

  من فقط سهم سیبم را می خواهم

   و فرصت زیبای بوسیدن رخسار انسانی

                       که سیم خاردار را نمی شناسد


همان فرصت زیبا

                      و همین رخسار انسان نیامده را می گویم

                                                                         بانو

                                              ***

در ستایش مرگ

$
0
0
                                          

      

در ستایش مرگ

ژوزه ساراماگو

ترجمه شهریار وقفی پور

نشر مروارید

چاپ سوم

 

شنیدن نام ژوزه ساراماگو هنجارشکنی را در جهان داستان به یاد می آورد. مردی که جهان زندگی و مرگ را به چالش می کشد. هر بار که به اثری از وی برخورد می کنیم حتما اتفاق غیرمنتظره ای در جهان متن ما را شگفت زده خواهد کرد.

«در ستایش مرگ» رمانی دیگر از ساراماگوی پیش بینی ناشدنی است. البته عنوان اصلی آن «مرگ تعلیقی» نام دارد اما شهریار وقفی پور در ترجمه عنوان زیبایی برگزیده است.

دو فصل اول، آرام بی دغدغه و حتا با نوشتاری روزنامه نگارانه پیش می رود که برای کسانی که «کوری» را خوانده اند غیرقابل تحمل می شود اما وقتی پیش می رویم داستان وارد شگفتی های هیجان انگیزش می شود. ابتدا مرگ خود را از مردم دریغ می کند و احتمال زندگی جاودانه به عنوان موهبتی عام  خوشایند است اما همین امر دولت را به چالش می کشد، مافیاع  تازه ای پدید می آید. کلیسا، سازمان های تدفین، پزشکان، سازمان های بیمه، خانه های سالمندان و هرچه که با مرگ مردم در ارتباط است و از این راه درآمد دارند دچار وضعیت نابسامانی می شوند.

مفاهیم اخلاقی با غیبت مرگ تغییر ماهیت می دهند و …… اما همه ی ماجرا این نیست ماجرای واقعی وقتی است که مرگ (death) [به عمد با حروف کوچک] پا به عرصه ی داستان می گذارد و تبدیل به شخصیت اصلی می شود. وقتی بانو مرگ اشتباهی می کند! این اشتباه در انجام وظیفه ی خدشه ناپذیر مرگ باورکردنی نیست. بانو مرگ باید این اشتباه را جبران کند. حالا هر خواننده ای پس از خواندن این داستان شگفت انگیز می تواند برداشت خودش را از رابطه ی مرگ و قربانی اش داشته باشد.

                                           

حلاج

$
0
0

حلاج

علی میرفطروس

ناشر: نامعلوم

چاپ چهارم: اسفند 57

 

این کتاب به جای بازبینی شخصیت حلاج از دریچه ای صرفا عرفانی و فردی، در ابتدا تحلیلی اقتصادی و اجتماعی از دوران او بیان می کند که البته بسیار مفید است.  این اطلاعات که به صورتی فشرده اما کاملن دسته بندی شده و منسجم مطرح شده است، نگاهی جامع به خواننده می دهد تا در بخش های بعدی کتاب بتواند به راحتی دلایل یا علل ظهور شخصیت حلاج را با توصیفات و تحلیل هایی که در این کتاب آمده است، درک کرده و دریابد. شوربختانه امکان نوشتن مطلبی بیشتر درباره ی محتوای کتاب در این جا نیست و تنها به یک نکته از موارد مطرح شده در آن بسنده می کنم:

          

                                    نویسنده پس از شرح تحلیل های چند بعدی خود اشاره می کند بهوقایع پس از به دار آویختن "حسین بن منصور حلاج" که دستگاه حکومتی از وراقان و کاتبان تعهد گرفت که هیچ نوشته و کتابی از او را منتشر نکنند. ضمن آن که بسیاری از نوشته ها و آثار و سخنان حلاج و دیگر پیروانش که پس از قتل وی گرفتارحکومت شدند، سوزانده و از بین برده شد.

اینجارا هم ببینید.


نوروز یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی

$
0
0



ایام را از شما مبارک باد

ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند

مبارک شمایید


مولوی


سال دیگری از عمر این وبلاگ گذشت و ما هم چنان سرپاییم.

در سال پیش، خانم ها فرانک و نیره به جمع ما افزده شدند و هم چنین آقای علی اکبر علامتی. حضورشان را دوباره خوش آمد می گوییم.

سال آینده نیز این جا را سرپا نگه می داریم. یکی از کارهایی که باید بکنیم همین است.

کارنامه ی سال پیش رادرپایینببینید:


حافظ شناسی

$
0
0



حافظ شناسی

به کوشش سعید نیاز کرمانی

چاپ سوم

تیراژ: 3300

تابستان 68

شرکت انتشاراتی پاژنگ


سلسله کتب حافظ شناسی که به کوشش سعید نیاز کرمانی تدوین شده است، دربردارنده ی مجموعه ی ارزشمندی از مقاله های مختلف با موضوعات بسیار متنوعی است که توانست تعطیلات نوروزی شلوغ من را به روزهای مفیدی تبدیل کند!

به گمانم هر علاقه مند به ادبیات و به ویژه هر علاقه مند به شناخت حافظ ناگزیر از خواندن این مجموعه است. در این بین مقاله هایی وجود داشتند که خیلی زود از سوی محقق دیگری نقد شده بودند. اعتراف می کنم یکایک مقالات را خط به خط نخوانده ام ولی تمام آن ها را با تأمل تورق کردم. از بررسی نسخه های مختلف دیوان حافظ گرفته تا بررسی یک واژه در اشعار او تا شرح برخی از غزل ها تا پردازش های تاریخی درباره اوضاع زمانه ی او و شخصیت حافظ همه و همه در این مجموعه قابل بررسی است. مقایسه های بسیار تأمل برانگیزی میان حافظ و شعرای دیگر همچون خواجو، سلمان ساوجی، سعدی و ... صورت گرفته است. چند مقاله بیش از موارد دیگر نظرم را جلب کرد که اگر عمری باقی بود در فقط یک بهاربه آن ها خواهم پرداخت.

میترا پرستی

$
0
0

 



پژوهشی نو در میتراپرستی

کیهان شناسی و نجات و رستگاری در دنیای باستان

دیوید اولانسی

ترجمه و تحقیق: مریم امینی

چاپ سوم

نشر چشمه

 

 

این کتاب که مبتنی بر تحقیق و پژوهش زیادی در مستندات کهن رومی و یونانی است، با بیان نکات جالب و خواندنی ضمن ارائه ی اطلاعاتی سودمند به معرفی زایشگاه و منشاء میتراپرستی می پردازد و در این بین به این موضوع نیز می پردازد که نسبت میتراپرستی با میترای ایرانی چیست.

خواندن این کتاب به ویژه برای کسانی که  به ریشه یابی ادیان کهن علاقه مندند، به گمان من بسیار ضروری است. آشنایی با نمادهای این آیین و رابطه ی تنگاتنگ آن با اخترشناسی از زیباترین و سودمندترین مباحثی است که می توانیم در این کتاب بخوانیم. همچنین چگونگی اعتقاد یافتن گذشتگان به فرمانروایی اجرام آسمانی و ستارگان بر سرنوشت بشر به خوبی معرفی شده است.

 

 این جا  و این جا را هم بخوانید

 

 

 

دنیای گسترده نمایش عروسکی

$
0
0

 

دنیای گسترده ی نمایش عروسکی

ترجمه و تلخیص: بهروز غریب پور

چاپ اول 1364

انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران

بها: 400 ریال

نمایش عروسکی هنری پنهان و آشکار در روزگار ماست که امروزه ان را بیش تر مناسب کودکان می دانند. این هنر ریشه در جهان باستان دارد. دنیای باستان به ویژه  شرق باستان هم چون هند، چین، ژاپن پدید آورنده و گسترش دهنده ی نمایش عروسکی بوده اند. در جهان غرب هم یونان و روم باستان پیشروان نمایش عروسکی دانسته شده اند. از طریق نمایش عروسکی آداب مذهبی، آیین و مسائل زیستی به جامعه منتقل می شد هم چنین اعتراضات اجتماعی و سیاسی نیز در قالب نمایش عروسکی اتفاق می افتاد. قرون وسطا دوران سختی برای عروسک ها و گردانندگان نمایش عروسکی بود. عروسک های مشهوری از این رهگذر خلق می شوند. شیوه های مختلف نمایش عروسکی ابداع می شود و نمایش عروسکی راه کمال را در جهان خودش طی می کند. از عروسک های معرف هم می توان به این نمونه ها اشاره کرد:

پولچینلا ی ایتالیایی

پانچ انگلیسی

گینول و پولینشیل فرانسوی

پتروشکا روسی

کاسپر آلمانی 

قره گوز ترک (ترکیه)

در این کتاب به انواع نمایش عروسکی و ویژگی های آن ها می پردازد، علاوه بر آن تاریخچه ای هم از هر کدام ارائه می دهد.

دولت آبادی! راستی، ماه درویش چی شد؟!

$
0
0

نام کتاب: کلیدر 

نویسنده: محمود دولت آبادی 

چاپ بیست و چهارم 1391 

چاپ سوم جیبی 1391 

نشر فرهنگ معاصر 

شمارگان 3000 دوره 

پرداختی و نه قیمت: 40000 تومان

 

معرفی کردن داستان کلیدر هم جسارت می خواهد و هم حماقت؛ جسارت از آن باب که نتوانی حق اثر را ادا کنی و حماقت از آن باب که تقریبا بیشتر کتاب خوانها اقلا یکبار از کنارش گذشته اند و آب در هاون کوفتن است!!کتابی که با قاطعیت می توان گفت، پانزده سال زمان برده. با تقریبا شصت بازیگر محوری که به جرات می توان چندتایشان را قهرمان داستان دانست،اما چون داستان به سمت گل محمد کشیده می شود و تمام آن لوکیشن های معرفی شده را به چالش می کشد و به حرکت وامیدارد، اغلب گل محمد را قهرمان داستان دانسته اند. اشخاص در رمان کلیدر، شناسنامه دارند و بی هویت و بی پیشینه در نظر گرفته نمی شوند و سر موقع، هرکدام خود را به خواننده می نمایاند که این از سر انگشتانِ صبوری برمی آید که کمتر در گودِ نویسندگی دیده می شوند و انگشت شمارند.طوری روایت می شود که هم دل به حالِ نادعلی بسوزد، هم مدیار و هم صوقی و هم ماه درویش و هم حتی عباسجان و شیدا و قدیر! همه شان هستند و در طول داستان زنده اند و ردپای هر شخص به خوبی در روال، مشهود است و انگاری که دولت آبادی میخواسته یک رمان پایاپای ارائه دهد و هیچ عجله هم از خود نشان نداده که دلیل محکم این ادعا، بازنویسی یکساله داستان است و صد البته، مجوز گیریِ یکساله آن!!! 



تیتر نوشتار برگرفته از سوالِ نویسنده ی مرحوم "دکتر سیمین دانشور" است از دولت آبادیِ استاد که " ماه درویش عاقبت چه شد؟!" و شروعی ست بر بررسی نظرات پیشینیانِ رمان نگاری بر تارکِ کلیدر.معروفترین نویسنده ای که نظر خوشی به کلیدر نداشته، مرحوم گلشیری ست که با "شازده احتجاب" ش معروف شد و زبان خاص خود را دارد و می گفته که کلیدر از حالت رمان در آمده! بسیاری هم به طولانی بودن کلیدر اشاره کرده اند -بزرگ علوی- و صحه براینکه اگر خلاصه ای میداشته یا مثل کارهای بلند" احمد محمود" بود، خیلی بیشتر فروش میرفته و به زبانهای بیشتری ترجمه می شده همانطور که شاهکارِ دیگرش، کلنل_ زوال کلنل_ حالا از پس پنج سال انتشار در ملل خارجه_ بیگانه!_ به چندین زبان گردانیده شده و حالیا نامزد دریافتِ بهترین ترجمه سال در آمریکا در میان نه نویسنده دیگر است!از میان دوستداران کلیدر هم می توان شاملوی شاعر و مترجم و همه تن حریف را نام برد و مردم! مردمی که دولت آبادی در "نون نوشتن" آرزومندست کتابش بر طاقچه  ی خانه های ایشان دیده شود و خوانده شود، صدالبته! 

یکی از دوستانِ دانا و ارجمندِ این جمع، آن موقع که در گیر و دارِ جلد چهارم کلیدر بودم، نکته ای را بر من آشکار کرد که تا الان که کار تمام شده است هنوز اندر خمش هستم و آن نقش اصلِ صوقی در داستان بود با حضور قلیلش. گفتم که بگویم، گل محمد تنها قهرمانِ کار نیست و این در ذات رئالیسم گنجانده شده و مرگ گل محمد هم شاید برین منوال بوده باشد، گذشته از نقش تاریخیِ اثر. نویسنده خودش اذعان کرده که کار تاریخی هنوز ادامه دارد و زیبایی کار تازه بعدش ست که خان محمد از عتبات و دوران گمگشتگی باز میگردد و روی نشان میدهد و به انتقام از بابقلی بندار و نجف ارباب قد راست می کند و جبین آشفته. لکن طاقت کلام اجازه ادامه را به استاد نمی دهد و کار در همان نقطه نموده شده باز می ایستد و این خوانندگانند که گمانه می زنند، واپسِ بابقلی و ماه درویش و بلقیس و کلمیشی و لالا و خاکی و فرهودی و تمام بودگان را و دنبال می گردند به ردِ مدگل! مدگلی شالوده و درآمیخته ی عموی پدرش، مدیار و پدرش،گل محمد و هر دو به چشم او آشنا و نادیده! 

چقدر حرف زیاد ست در باب کلیدر و چطور می توان خاموشی گزید؟! به درد آغشته پایان میبرم کار را با قطعه از این ماندگار و امیدِ تلطیف روحیه سانسور در ایران!: 

     

   "چهره ی گل محمد آغشته به خون بود و روی لب هایش خون خشک لایه بسته بود. جهن تخت قطور پوتینش را روی استخوان سینه ی گل محمد گذاشت، شانه خمانید و ماوزر او را از کمر بیرون کشید و باز خیره به گل محمد نگریست و گفت: 

- می خواهم بدهم سرت را ببرند! 

لبان گل محمد خشک و نگاهش بیزار بود. 

جهن ماوزر گل محمد را پیش چشم های او تکان داد و سپس بیخ کمر خود زد و گفت: 

- به سزای کردارت رسیدی عاقبت؛ این را با تو گفته بودم! 

گل محمد نگاه از جهن برگردانید و گفت: 

- من...برای این مردم...بد نبوده ام! 

جهن گفت: 

- می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ وصیت چه داری؟! 

- هیچ... 

جهن گفت: 

- کسانت اینحا هستند؛ پسرت را می خواهی ببینی؟ 

- نه. 

- زنت را چه؟! 

- نه. 

- مادرت؟! 

- نه. 

- چرا؟ قلب در سینه ات نداری؟ 

گل محمد لبخند زد. 

- از چه می خندی؟! 

گل محمد پلکها فروبست و گفت: 

- از پا افتادن مرد...دیدنی نیست! 

جهن دشمنی کرد و گفت تا بلقیس و مارال را به تماشا بیاورند! " 

در آخر پوزش از کسی که پیشتر، شاید معرفی کرده باشد و پند به دوستانی که کلیدر نمی دانند: کلیدر همانطور که یک برهه ای از زندگی شما را فرا میگیرد که بسته به تمام کردنِ خودتان است، بزرگ می کند و رشد می دهد و جا می اندازد. همین!

Viewing all 141 articles
Browse latest View live




Latest Images