کافه نادری
دکتر رضا قیصریه
چاپ نهم
اسفندماه 1389
1650 نسخه
نشر ققنوس
تهران
3500 تومان
" بحران باب روز بود : بحران خانواده، بحران عشق، بحران روابط مشترک، حتی اظهار عشق هم می توانست یک عمل ابلهانه ی بورژوایی باشد و باعث اختناق جنسی بشود. اما مهم تر از همه بحران ایدئولوژیکی بود، یا به قول آلبا، دنیا نباید دیگر آنطوری بگردد که تا به حالا گردیده است. و این موضوعی بود که آلبا پیرانی و فرزاد مفتون می توانستند ساعت ها در باره اش با تو حرف بزنند و سیگار پشت سیگار روشن کنند.
" کافه نادری" روایتی دیگر است از داستان بلند نسلی که بنا داشت تقدیر را گردن ننهد، و ننهاد، بی آنکه از بختک شوم غربت و فرسایش گریزی یافته باشد. "
جلد نوشتِ کتاب، داستان را چنین می نماید.داستان تقریبا روانِ نسلی که از ایران نومید شدند و برای تحصیل و زنده گی و زندگی خارج گزیدند.خارجی که نه مثل حالا که فقط در ایران نبودن خلاصه می شود، بیشتر فرانسه بود. فرانسه و پاریس و خیابان گردی و کافه نشینی و قهوه! چیزهایی که دیگر برای نسل من تبدیل به آرزو شده...
داستان در سه فصلِ تقریبا بلند تصویر گردیده که نابسامان اسم دارد و شخص.نمی بایست ناراحت بود چون سر جمع با سه چهار نفر کار داریم که با زندگیشان، نویسنده انگار سعی داشته تاریخ معاصر را صدالبته محتاط، ورق بزند.تاریخی که گذشته اش همیشه خفقان بوده و حالایش هم حکما آزادیِ کامل!!! بگذریم. وجه تسمیه ی داستان هم کافه نادری گزیدنِ این سالهای بعد از انقلاب ست و یاد قدیم و پاریس و...
خودم از فصل های ابتدایی و انتهاییش بدم نیامد اما با سرچی که در نت کردم دریافتم که چندان دوستان دلخوش بهش نیستند و حتی دوستی گلایه کرده بود که چرا شاهکاری مثل "آینه های دردار" مرحوم گلشیری پنج بار چاپ میشود و این کار نه بار!
همانطور که شما بهتر میدانید نویسنده محترم بیشتر با عنوان مترجم شناخته شده است اما لابد با دو سه کاری که به عنوان داستان داشته خواسته تنوعی هم در دید دیگران بدهد. در قسمتی از کتاب داریم :
" پیرمرد به گارنیک گفت: حالا کجا برم؟
گارنیک جواب داد: این جا که یتیم خونه نیست. تو هم که نمی شینی، تحصن میکنی.
پیرمرد گفت: لعنت به تو که منو می فرستی به اون سگدونیم.
مفتون از پشت میزش کنار پنجره ی رو به باغ، به گارنیک گفت:
تو پاریس اگه این موقع شب کافه رو ببندی زندان داره.
گارنیک جواب داد: این جا اگه نبندی داره."
راستی توی این کتاب یاد شده که هنگام برگزاری جلسات سران در تهران(1943) چرچیل به کافه نادری می آید و حتی اشنو هم می کشد و فبها! اگر دوستی از صحت و سقمش باخبره، من را هم بی نصیب نگذاره. خودم که در کتاب "کنفرانس سران بزرگ " والنتین برژکف گشتم و چنین چیزی نیافتم.
همین!