Quantcast
Channel: کتاب هایی که می خوانیم
Viewing all 141 articles
Browse latest View live

تندخوانی

$
0
0


تند خوانی

How to be a RAPID READER

نوشته‌ی: کاترین ردوی

برگردان: سیدمرتضا میرهاشمی

نشر:  منصوری 108 صفحه،

***

در این یادداشت قصد آشنا کردن شما با کتاب ویژه‌ای را ندارم. با این که تصویری در این‌جا کتاب ویژه ای را نشان می‌دهد. این کتاب الزامن آنی نیست که شما باید در این زمینه تهیه کنید. ولی یکی از بهترین‌ها و خلاصه‌ترین آن‌هاست.

به هر کتابفروشی که بروید در زمینه‌ی تند خوانی کتاب‌هایی را خواهید دید که با این نام مشخص شده‌اند، ینی "تندخوانی". با ورق زدن آن‌ها و سبک سنگین کردنشان یکی را برگزینید و بخرید. ولی باید در هر خانه‌ای یکی از این کتاب‌ها باشد. شیوه‌های تندخوانی ارائه شده در این گونه کتاب‌ها چندان تفاوتی با هم ندارند و این دانش به روش‌های گوناگون با این کتاب‌ها به شما آموزش داده می‌شود.

امروزه با توجه به بسیاری از پارامترها، چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه کم و بیش با کم‌بود زمان برای هرکاری مواجه هستیم که کتاب‌خوانی هم، یکی از آن‌هاست.

تندخوانی دستورهای زیادی برای آموزش ندارد. در زمان کوتاهی می‌توانید آموزش ببینید و با به کار بردن آن‌ها تندخوان شوید و کتابی را در مدت زمان کمی بخوانید. لازم به یادآوری است که همه کم و بیش با تندخوانی آشنا هستند ولی شاید خودشان هم ندانند. مثلن:

بارها شده که در کتابفروشی اگر در پی کتاب ویژه‌ای نباشید، یا حتا باشید، جلد یک کتاب، نام نویسنده یا برگرداننده و یا نام کتاب شما را جذب می‌کند. آن را بر می‌دارید و سبک و سنگین می‌کنید، تعداد برگ‌ها را نگاه می‌کنید و قیمتش را می‌بینید و ورق زدن آن را آغاز می‌کنید. جا به جای آن را نگاه می‌کنید و نسبت به جذابیت کتاب ممکن است از متن کتاب حداکثر یک پارگراف آن را بخوانید. آن‌گاه با توجه به برآیند تمام کارهایی که در کتابفروشی کرده‌اید این کتاب را می‌خرید و یا نمی‌خرید.

به این کار می‌گوییم تند خوانی. اگر هم‌راهی داشته باشید و از شما بپرسد چرا این کتاب را خریدی یا نخریدی، می‌توانی پاسخ او را بدهی. شما در واقع می‌دانید که چه کتابی را خریده‌اید یا نخریده‌اید.

به چند دستور مهم و اساسی تند خوانی در زیر اشاره‌ای می‌کنم و شما را با کتابی که باید در اولین فرصت خریداری کنید تنها می‌گذارم.

باید در هنگام خواندن چشم‌هایتان، چند کلمه، یا حتا جمله از آنچه که ذهنتان دارد می خواند، جلوتر باشد.

اگر متوجه چیزی نشدید، تحت هیچ شرایطی به عقب بر نگردید که دوباره بخوانیدش. آن چیز اگر مهم باشد و نقش اساسی در کتاب داشته باشد، دوباره مطرح شده و توضیحات بیشتری در مورد آن داده می‌شود. چه بسا این چیزی که متوجه نشده‌اید، استخوان بندی کل کتاب را تشکیل دهد که در این مورد هم و  در هنگام خواندن بقیه ی کتاب توضیحات زیادی از آن را خواهید دید. اگر هم مهم نبود چیزی از دست نداده‌اید.

بسیاری از خوانندگان تصور می‌کنند اگر متنی را به آرامی بخوانند بیشتر متوجه می‌شوند. این درست نیست. کند و شمرده شمرده خواندن باعث می‌شودذهن شما فرصت پیدا کند که از کتاب منحرف شده و سراغ مسائل دیگری غیر از خواندن پرواز کند. آنگاه خواه ناخواه در حین خواندن به عقب بر می‌گردید و .......... روز از نو و روزی نو.

لزومی ندارد آن‌چه که می‌خوانید را حتمن به خاطر بسپارید. شک نداشته باشید که اگر مهم و اساسی باشد در ذهنتان باقی خواهد ماند. حداقل تا پایان خواندن کتاب.

در خواندن کتاب اگر علاقمند به این هستید که هرچه زودتر  پایان آن را بدانید، خودتان را عذاب ندهید و درگیر وسوسه‌ی دانستن پایان آن نکنید. همین که با قهرمانان کتاب آشنا شدید که در این گونه مواقع معمولن شده‌اید، بروید و پایان کتاب را بخوانید. چه بسا پایانی است که از آن سر در نمی آورید، چرا که اگر کتاب حجیمی باشد، پایان ممکن است با قهرمانانی که هنوز آن‌ها را نمی‌شناسید رقم بخورد، آن‌گاه برگردیدسرجای اولتان و با خیال راحت به خواندن ادامه دهید. هرچند ممکن است که  دیگر این کار را نکنید و قیدخواندن را بزنید چرا که نتیجه‌ای را که می خواهید از خواندن کتاب بگیرید، گرفته‌اید.

کتاب را به شکلی بخوانید که گویی از شما خواسته اند در زمانی معین مثلن تا زیر یک ساعت –با توجه به حجم صفحات آن- برای کسی آن را توضیح بدهید.

مدادی در دست بگیرید و هر جای متن را که به نظرتان مهم است (درلحظه) خط بکشید. بعدها با ورق زدن کتاب و دیدن جاهای خط کشی شده، کل کتاب را به خاطر خواهید آورد.

از زمزمه کردن –به زبان آمدن که بماند- از زمزمه کردن اکیدن پرهیز کنید. لبهایتان اصلن نباید کتاب را پچ پچ کند. اجازه این پچ پچ را به ذهن بدهید. ترک این عادت ناپسند، که چه عرض کنم، غلط، بسیار ساده است.

هر نیم‌ساعت یک‌بار به خودتان استراحت بدهید. این استراحت گاه به معنی خواندن و ورق زدن بیست صفحه‌ی بعد است در چند دقیقه. و به معنی رفتن سر یخچال و ......... نیست.

هر چیز مزاحمی را از خود دور کنید. چیزی مانند گوشی هم‌راهتان. گوشی با هر پیامک یا زنگ خوردن، تا مدتها بعد از گذاشتن اثرش، شما را از کتاب دور می کند. فراموش می کنید تا کجا خوانده‌اید و ....... ولی در این جا اگر هم به تلفن جواب دادید یا پیامک را خواندید و جواب دادید یا ندادید، در هر دوصورت نباید به عقب برگردید. این‌که تا کجا خوانده بودید، اصلن موضوع مهمی نیست. فرض کنید آن بخش را در هنگام تند خوانی رد کرده‌اید. هرچند اگر بخش مهمی باشد، آن را فراموش نمی‌کنید.

بسیار پیش می‌آید که خواننده نمی‌داند که به عقب برگشته و نگاه می‌کند. برای فهم این موضوع باید دوست بیکاری را به کار بگیرید و از وی بخواهید در هنگام خواندن حرکات چشم شما را درنظر بگیرد. و حتا ایست‌های چشمتان را هم به شما بگوید. ایست عینن مانند توقف در محل ممنوع است. جریمه می‌شوید.

اگر این دوست خواست سرویس بیشتری به شما بدهد می توانید از او بخواهید که این آزمون را هم از شما بگیرد و آن این است که:

چند ثانیه به یک جمله خیره بشوید و آنگاه کتاب را دست دوستتان بدهید و آن جمله را به او بگویید. غلط هایی که در این گونه موارد دارید گاه اوقات خوشی را برای شما فراهم خواهد کرد.

البته اساسی ترین بخش را گذاشتم که در این‌جا بگویم و آن این‌است  که باید خودتان بخواهید تندخوان بشوید. به قولی که این روزها خیلی به کار می‌بریم:

 تو می‌تونی. می‌دونی؟ تو می‌تونی. فقط باید بخوای.

لازم به توضیح نیست که، روی سخن من در این یادداشت کسانی نیستند که سالی یک یا دو کتاب می‌خرند و شباهنگام با خود به رختخواب می برند که بخوانند تا زودتر خوابشان بگیرید.

یادداشت را با تصویری را به پایان می‌برم که جهت حرکت درست چشم ها در صفحه را نشان می‌دهد. بسیار هم مجرب است. این مسیر را بیازمایید و تمرین کنید. هدف نهایی این یادداشت آموزش این گونه حرکت چشم است در خواندن یک کتاب.



بدرود سیمین

$
0
0


سیمین دانشور

1300-1390


هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد. یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت:

پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن  به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا، هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم.

می گفت: مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.

دیوان لاهوتی

$
0
0

 



  پدری داشتم که عزیزترین و  بی قیمت ترین ارثیه را برای ما  گذاشت و رفت . 

 کتاب .  یک قفسه بزرگ کتاب . 

  دیوان لاهوتی در سال ۱۹۴۶ در مسکو چاپ شده است .  کتابی ۴۵۰ صفحه ای از شعرهای  ابوالقاسم لاهوتی  

قسمت اول منظومه ها  - بعد از آن غزلیات - رباعیات و در انتها بدیهه ها  

در پایان کتاب قسمتی وجود دارد به نام توضیحات که خود به تنهائی ارزش خواندن دارد .  

تاریخ سرودن شعرها از ۱۹۱۴ به بعد است .  

این شعرها که عموما در بغداد و مسکو سروده شده اند موضوعات بسیار متفاوتی دارند .  

برای معشوق -برای شمع و گل وپروانه و بلبل و  نیز برای لنین و استالین  و برای شوروی . 

  

در ادامه شعرهائی از این کتاب را بخوانید و همچنین   

شعری از ابوالقاسم لاهوتی  در شعرهایی که می خوانیم

 

 

حتی آشنائی با نام های بعضی از شعرها  جالب است :  

شمع و پروانه  

به دختر ایران  

مرحمت حکمران  

زنده است لنین  

به ماکسیم گورکی  

وحدت و تشکیلات  

ما ظفر خواهیم کرد  

یک دسته گل به قبر لنین  

۰۰۰   

 

ایران من  

بشنو آواز مرا از دور ای جانان من . 

ای گرامی تر زچشمان خوبتر از جان من  

اولین الهام بخش و آخرین پیمان من . 

کشور پیر من تاریخ من ایمان من ایران من  

 

من جدا افتاده از پیش تو فرزند توام  

لیک روحا پایبند مهر و پیوند توام  

دایما گویا که در آغوش دلبند توام  

واله بگذشته ی بی مثل و مانند توام  

مخلص تو عاشق تو آرزومند توام  

 

آرزومندم که تابد اختر فرخنده ات  

در عمل آید دوباره روح دایم زنده ات  

بهتر از بگذشته باشد حالت و آینده ات  

نور پاشاند به دنیا دانش رخشنده ات  

پس تو هم عرض حقیقت بشنو از این بنده ات  

 

بشنو از من تهمت فاشیسم را باور مکن  

گوش بر افسانه ی دزدان اغواگر مکن  

یک نفس هم تکیه بر این سیل مرگ آور مکن  

ره به این طاعون مده حاک فنا بر سر مکن  

با برادرهای روس اخلاص را کمتر مکن  

 

... 

... 

... 

... 

 

ستالین آباد *  مارس ۱۹۴۳

۰۰۰   

 

سرود آهنگران  

( از اپرای کاوه آهنگر ) 

 

در همه کاری  

در همه کشور  

از همه دستی  

هست بالاتر  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

تیغ برنده  

خو و خفتانرا  

تاج رخشنده  

داس دهقانرا  

کی به صد زحمت می کند ایجاد ؟ 

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

دست آهنگر  

پر شرر باشد  

در همه پیکار  

پرظفر باشد  

می کند چون موم  

آهن و ژولاد  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

بر وطن دشمن  

گرهجوم آرد  

رو به این گلشن  

بوم شوم آرد ـ 

خاک دشمن را  

کی دهد برباد  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

مسکو   دسامبر ۱۹۳۹  

 ۰۰۰   

 

بی زحمت و رنج نان نمیباید خورد  

یک لقمه برایگان نمی باید خورد 

نانی که بود حاصل رنج دگران  

گر جان برود از آن نمی باید خورد . 

 

۰۰۰  

 

تو آمده بودی که مرا بنده کنی ؟ 

چون بنده کنی به حال من خنده کنی ؟ 

اسباب نکوئی همه را کردی جمع  

تا زندگی مرا پراکنده کنی ؟

 

 

  *در کتاب نوشته شده است ستالین آباد و نه استالین آباد !                                                     

شب های سوری

$
0
0

نام کتاب : شب های سوری

نویسنده: هدا حدادی
ناشر: شباویز
 

 این کتاب تصویر قشنگی از روزگار کهن  این سرزمین دارد، روزگاری که آتش را در نزدیکی سال نو روشن می کردند نه لزوما چهارشنبه! 

نوروز  رستاخیز طبیعت است و ایرانیان معتقد بودند نیاکان ما نیز بر می خیزند و مراسمی پیش از نوروز داشتند که جشن سوری یکی از آنهاست. 

 داستان این گونه آغاز می گردد:

ماهک هفدهمین نسل از ساکنین اولیه ی شهر بود شهر را مردمانش پیاله می نامیدند، چرا که میان سه سه کوه کوچک و دامنه ی آنها ساخته شده بود و به پیاله می میانست... 

کتاب را اینجا بخوانید (برای ورق زدن روی عکس تقه بزنید)

دیوان لاهوتی

$
0
0

 



  پدری داشتم که عزیزترین و  بی قیمت ترین ارثیه را برای ما  گذاشت و رفت . 

 کتاب .  یک قفسه بزرگ کتاب . 

  دیوان لاهوتی در سال ۱۹۴۶ در مسکو چاپ شده است .  کتابی ۴۵۰ صفحه ای از شعرهای  ابوالقاسم لاهوتی  

قسمت اول منظومه ها  - بعد از آن غزلیات - رباعیات و در انتها بدیهه ها  

در پایان کتاب قسمتی وجود دارد به نام توضیحات که خود به تنهائی ارزش خواندن دارد .  

تاریخ سرودن شعرها از ۱۹۱۴ به بعد است .  

این شعرها که عموما در بغداد و مسکو سروده شده اند موضوعات بسیار متفاوتی دارند .  

برای معشوق -برای شمع و گل وپروانه و بلبل و  نیز برای لنین و استالین  و برای شوروی . 

  

در ادامه شعرهائی از این کتاب را بخوانید و همچنین   

شعری از ابوالقاسم لاهوتی  در شعرهایی که می خوانیم

 

 

حتی آشنائی با نام های بعضی از شعرها  جالب است :  

شمع و پروانه  

به دختر ایران  

مرحمت حکمران  

زنده است لنین  

به ماکسیم گورکی  

وحدت و تشکیلات  

ما ظفر خواهیم کرد  

یک دسته گل به قبر لنین  

۰۰۰   

 

ایران من  

بشنو آواز مرا از دور ای جانان من . 

ای گرامی تر زچشمان خوبتر از جان من  

اولین الهام بخش و آخرین پیمان من . 

کشور پیر من تاریخ من ایمان من ایران من  

 

من جدا افتاده از پیش تو فرزند توام  

لیک روحا پایبند مهر و پیوند توام  

دایما گویا که در آغوش دلبند توام  

واله بگذشته ی بی مثل و مانند توام  

مخلص تو عاشق تو آرزومند توام  

 

آرزومندم که تابد اختر فرخنده ات  

در عمل آید دوباره روح دایم زنده ات  

بهتر از بگذشته باشد حالت و آینده ات  

نور پاشاند به دنیا دانش رخشنده ات  

پس تو هم عرض حقیقت بشنو از این بنده ات  

 

بشنو از من تهمت فاشیسم را باور مکن  

گوش بر افسانه ی دزدان اغواگر مکن  

یک نفس هم تکیه بر این سیل مرگ آور مکن  

ره به این طاعون مده حاک فنا بر سر مکن  

با برادرهای روس اخلاص را کمتر مکن  

 

... 

... 

... 

... 

 

ستالین آباد *  مارس ۱۹۴۳

۰۰۰   

 

سرود آهنگران  

( از اپرای کاوه آهنگر ) 

 

در همه کاری  

در همه کشور  

از همه دستی  

هست بالاتر  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

تیغ برنده  

خو و خفتانرا  

تاج رخشنده  

داس دهقانرا  

کی به صد زحمت می کند ایجاد ؟ 

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

دست آهنگر  

پر شرر باشد  

در همه پیکار  

پرظفر باشد  

می کند چون موم  

آهن و ژولاد  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

بر وطن دشمن  

گرهجوم آرد  

رو به این گلشن  

بوم شوم آرد ـ 

خاک دشمن را  

کی دهد برباد  

دست آهنگر  

دست آهنگر  

 

مسکو   دسامبر ۱۹۳۹  

 ۰۰۰   

 

بی زحمت و رنج نان نمیباید خورد  

یک لقمه برایگان نمی باید خورد 

نانی که بود حاصل رنج دگران  

گر جان برود از آن نمی باید خورد . 

 

۰۰۰  

 

تو آمده بودی که مرا بنده کنی ؟ 

چون بنده کنی به حال من خنده کنی ؟ 

اسباب نکوئی همه را کردی جمع  

تا زندگی مرا پراکنده کنی ؟

 

 

  *در کتاب نوشته شده است ستالین آباد و نه استالین آباد !                                                     

مبارک شمایید

$
0
0


ایام را از شما مبارک باد

ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند

مبارک شمایید


مولوی


هزار و یک شب

$
0
0

 

 

 

اسم داستانهای هزار و یک شب و شهرزاد قصه گو تقریبا نامی آشنا در سراسر جهان است . به سراغ قدمت این داستانها که بروید با روایات و نظرهای بسیارگوناگون و گاه متضادی روبرو میشوید.  

  

نسخه کتابی که اکنون در دست ماست ( البته بعد از انقلاب با اندکی سانسور ) ترجمه عبدالطیف طسوجی تبریزی است که در زمان محمد شاه و پسرش ناصرالدین شاه از عربی به فارسی ترجمه شده و به چاپ سنگی رسیده است. 

 

به گفته علی اصغر حکمت ، وزیر معارف دوره رضاه شاه ، که یکی از پژوهشگرانی است که در باره هزار و یک شب تحقیقات بسیاری کرده است ، این کتاب پیش از دوره هخامنشی در هند به وجود آمده و قبل از حمله اسکندر به فارسی (پهلوی) ترجمه شده و در قرن سوم هجری زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود از پهلوی به عربی برگردانده شده است. 

 

بهرام بیضایی از دیگر کسانی که دراین زمینه کار کرده است ، در جواب به شرق شناسانی که ریشه هزار و یک شب را به اعراب و یونانیان نسبت می دهند اما از ایرانی بودن آن سخنی به میان نمی آورند چنین می گوید:  

" هزار و یک شب اصلیتی ایرانی دارد چرا که داستان اصلی یا داستان بنیادین آن ایرانی است و آن قصه خود شهرزاد است.  

 

برای معرفی کتاب ناچارید داستان بنیادین را بگویید، چنانکه بیش از هزار سال پیش مسعودی و ابن ندیم چاره ای جز تألیف خلاصه داستان بنیادین برای توضیح کل کتاب ندیده اند " .  

حرف بیضایی این بود که تصور کتاب هزار و یک شب بدون همین قصه اصلی یا چنانکه او دوست داشت بگوید قصه "بنیادین"، ممکن نیست. شما می توانید هر قصه دیگری را از هزار و یک شب حذف کنید بی آنکه کتاب آسیبی ببیند اما اگر داستان بنیادین را حذف کنید هویت کتاب از دست می رود. 

 

به نظر من ، اینکه شهرزاد اهل کدام تبار بوده زیاد مهم نیست . داستانهای هزار و یک شب در طول سالیان متمادی نسل به نسل بازگو شده و هر تبار و قومی داستانی به ان افزوده و رنگ و بویی به آن بخشیده و داستان سرزمین خود را در دهان شهرزاد قصه گو نهاده و به جهانیان ارسال کرده است.

  

محمد بهارلو ، داستان نویس ، سالهاست که مشغول تحقیق در این زمینه است و قصد انتشار نسخه جدیدی از کتاب هزار و یک شب را دارد. وی معتقد است که قسمتهایی از این کتاب سانسور شده است و در صدد بر آمده که این قسمتها را پیدا کند و همین انگیزه نقطه گذاری و مقدمه نویسی و چاپ مجدد کتاب را فراهم آورده است.  

 

بهارلو نکته جالبی درباه داستانهای هزار و یک شب می گوید :  

 

«در هزار و یک شب سخن گفتن مساوی با زندگی و سکوت برابر با مرگ است. اگر توانستی قصه بگویی زنده می مانی. قصه گفتن یا حدیث ساختن نوعی اعتراف کردن و وصیت گزاردن است؛ یک جور بیاینه پیش از مرگ است. قبل از مرگ، زیر تیغ به هر کس مجال داده می شود قصه بگوید و با قصه گفتن جان خود را از مهلکه در ببرد. قصه گفتن حق محترمی است. نه فقط شهریار خون ریز بلکه حتا عفریتی که بچه اش به تصادف و به سهو کشته شده، به کشنده فرزنده خود مجال قصه گفتن می دهد.»

 

داستان اصلی یا به قول بیضایی داستان بنیادین بدین گونه است که : 

 

دو شاهزاده برادر ، به نامهای شهریار (یا شهرباز)  و شاه زمان ، مورد خیانت زنان خود قرار می گیرند شاه زمان ترک پادشاهی کرده و راهی دیار برادر می شود و شهریار هم به انتقام خیانت همسرش هر شب دختری را به نکاح در می اورد و بامداد دستور قتلش را می داد . 

 تا اینکه دیگر دختری در شهر نمی ماند و وزیر شهریار که دو دختر به نامهای شهرزاد و دنیا زاد داشت و به شدت نگران این قضیه بود به پیشنهاد شهرزاد وی را به عقد پادشاه درمیاورد.  

شهرزاد همان شب به شهریار می گوید که خواهری دارد که هر شب با قصه های او به خواب می رود و درخواست می کند که همان شب خواهرش را به قصر بیاورند تا برای بار اخر برایش قصه بگوید .  

دنیا زاد می اید و شهرزاد قصه گویی را آغاز میکند ، شهریار هم که مسحور این قصه شده بود مهلت میدهد که فردا شب ادامه قصه را بشنود و بنابراین کشتن شهرزاد را موکول به بعد می کند و این قصه گویی ها هرشب ادامه پیدا می کند ......

عقلای مجانین

$
0
0


نام داستان: عقلای مجانین

نویسنده: محمد بهارلو

ناشر: سایت دیباچه

 دانلود داستان از اینجا

داستان را در  ادامه هم می توانید بخوانید.


پس از یادداشت فیروزه گرامی در باره داستان های هزار و یک شب ، دیدگاه محمد بهارلو مرا به گشتن و پوییدن در دنیای مجازی به دنبال این نویسنده برد از میان آن همه این داستان را به اینجا آوردم.

داستان  طنزی است که به تلخی جامعه ی امروز ما را در قالب مجانین در برابرمان می گذارد. همه ی داستان نامه ای به حسین است ، گویا آنها هر روز سرگرم نامه نوشتن به هم هستند و جمعه ها هم دیداری با هم دارند و لی آنقدر با هم حرف دارند که این تنها یک نامه از آنهاست...

پاره ای از داستان:

 نمی‌خواهی ببینی که بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصة چیزی را نمی‌خوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مال‌ِ دیگران است. آدم ‌ِدیوانه است که پادشاه‌ِ بی‌غم است نه آدم‌ِ بی‌اولاد. امثال‌ِ منوچهر وعبدالله که غمی ندارند....


تمام داستان در باره دیگران حرف زدن است و جالب است که در میان داستان راوی می گوید:

«غیبت از گوشت‌ِ سگ حرام‌تر است. این‌ها را نمی‌گویم که او را تحقیرکرده باشم. بی‌چاره زنش! بی‌چاره مادرش ..»


ارسال برای چاپگر

عُقلای‌ِ مجانین

محمد بهارلو 


 

 


مرثیه برای‌ِ زندگان


برای‌ِ فتح‌الله اسماعیلی


          می‌دانم باز هم با این حرف‌ها خسته‌ات می‌کنم. ما همه‌مان داریم مثل‌ِ هم می‌شویم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آخروعاقبت‌مان این باشد. منوچهردیوانه را یادت می‌آید؟ بهش می‌گفتیم منو دیوانه. قیافه‌اش الان جلوِ چشمم است. همیشة خدا پیشانی‌اش ورم داشت. ورم که نبود، مثل‌ِ زانوی‌ِشتر پینه بسته بود. از بس سرش را می‌کوبید به زمین. می‌ماندم حیران که چرا خون نمی‌آید. دعایی بود. می‌گفتند برادرخوانده‌اش داده سید فرج‌الله براش حرزِجواد نوشته. حتماً یک حکمتی در کار بود. آن جور که او پیشانی می‌کوبید به ‌زمین ـ حتی صداش دل‌ِ آدم را ریش می‌کرد ـ باید استخوان خُرد می‌شد یا جمجمه می‌شکافت. اگر سرش مو داشت باز یک حرفی. شاید کمی ‌جلوِ ضربه را می‌گرفت. وقتی پیداش می‌شد بچه‌ها یکی‌یکی می‌رفتند به طرفش. تا خودش را پشت‌ِ حمام‌ِ مُرادی می‌رساند جمع‌مان جور بود. ازسرِ خیابان‌ِ یک تا مسجدِ بوشهری‌ها هرچه بچه بود راه می‌افتاد تو کوچه. تو نمی‌آمدی. می‌ترسیدی. اما نمی‌گفتی که می‌ترسی. می‌گفتی: «گناه دارد.» پناه دیوار، تو سایه، می‌ایستادیم. چشم‌های‌ِ باباغوری‌اش رامی‌دوخت به ما و همان‌طور خودش را، به کمک‌ِ دست‌ها، می‌کشید. هرکس بازی‌ِ خودش را می‌دانست. آن وقت فاصله‌مان را کم می‌کردیم با او. آن که نزدیک‌تر بود سلام می‌کرد. چشم‌هاش می‌شد مثل‌ِ ازرق‌ِ شامی.  من می‌ترسیدم‌، اما به روی‌ِ خودم نمی‌آوردم. بعد یکی‌یکی سلام می‌کردیم ومی‌گذاشتیم از کنارمان بگذرد. چرمی را که زیر پاش بسته بودند روی‌ِ خاک‌ِ کوچه می‌کشید و می‌گذشت. وقتی جواب‌ِ سلام‌ِ همه را می‌داد بازسلام می‌کردیم. آن که اول سلام کرده بود شروع می‌کرد. می‌دانم نمی‌خواهی دنباله‌اش را بدانی. حق با تو بود. او گناه داشت.


          نوشته‌ای: «گاهی یادِ عبدالله دیوانه می‌افتم. او مثل‌ِ دیگران نبود. دیوانة رندی بود.وقتی بچه‌ها دنبالش می‌کردند ـ بچه‌هایی که از ما کوچک‌تر بودند ـ عصایش را مثل‌ِ کراوات می‌زد به یقه‌اش و ادای‌ِ شهردار را درمی‌آورد.» من جمعه به تو گفتم که عبدالله با بقیه فرق دارد. اما سعی نکن از این ماجرا، از نقل‌ِ احوال‌ِ عبدالله‌، نتایج‌ِ عجیب غریب بگیری. این عادت‌ِ تو باعث می‌شود تا تصویرِ آدم‌ها خراب شود. تو مراعصبانی می‌کنی! اما مثل‌ِ همیشه این منم که کوتاه می‌آیم. صد بار گفته‌ام‌ این عادت‌ِ زشت را از سرت بیندازی! باشد، من از معرکه رد می‌شوم.


          جمعه یادم رفت دربارة رستمی بگویم. یادت می‌آید؟ میان‌ِ بچه‌های‌ِ پالایشگاه سرش به کارِ خودش بود. همیشه می‌گفت: «در جایی‌کار می‌کنم که عقل از سرِ همه در رفته.» نمی‌دانم منظورش از این حرف چه بود. لابد، فکرش را بکن‌، میان‌ِ آن‌همه گازهای جورواجور و موادِ شیمیایی! داستان‌ِ پدربزرگم را که گفته‌ام. معتاد شده بود، آن هم چه جور، به گازهای شیمیایی. نمی‌دانم تو «کَت کراکِر» کار می‌کرد یا تو «اسیدپلانت». وقتی بازنشسته شد، همان‌روزِ اول یا دوم، حالش به هم خورد. مثل آدم‌های خمار، که مواد به‌شان نرسیده باشد، رنگش پریده بود و آب‌، شُرشُر، از چشم‌ها و بینی‌اش می‌ریخت. هر چه دوا درمان کردیم حالش جا نیامد. هر کسی یک چیزی می‌گفت. اما خودش، زود، شستش خبردارشد. رفت سراغ‌ِ یکی از دوست‌هاش، از همان همکارهاش‌، و سفارش کرد تا براش هر روز یک شیشه از هوای‌ِ همان‌جایی را که توش کار می‌کرد بیاورد، از هوای‌ِ آلوده به همان گازهای شیمیایی. از آن روز به بعد حالش سرِ جا آمد. می‌رفت توی‌ِ حمام در را روی‌ِ خودش می‌بست و ساعت‌ها همان جا می‌نشست. درِ شیشه را بازمی‌کرد، انگار بخواهد بخور بدهد، پارچه‌ای روی‌ِ سرش می‌انداخت وهوای‌ِ شیشه را به ریه‌هاش می‌فرستاد. اما این وضع زیاد دوام نیاورد. ماهمه می‌دانستیم. تو چلة تابستان، تو یک بعدازظهر، با شیشه‌اش و پارچه‌ای که روی‌ِ سرش می‌انداخت‌، رفت تو حمام و تا سرِ شب بیرون نیامد. مادربزرگ قبل از همه فهمید. هوای‌ِ‌ِ تویِ آن‌‌شیشه مثل‌ِ هوایی نبود که پدربزرگ سرِ کارش تنفس می‌کرد. بعد از جنگ‌ خیلی از پیرمردها، مثل‌ِ پدربزرگ‌، از ترک‌ِ اجباری‌ِ همین عادت مُردند.


          نمی‌خواهم حرف‌ِ مفت زده باشم. می‌روم سرِ اصل‌ِ مطلب. طلاوری ‌که آمده بود به مأموریت می‌گفت نگران‌ِ احوال‌ِ رستمی است. گفت: «تو جزیره کارش شده برداشتن‌ِ نوار از تصنیف‌ِ خوانندگان، از قدیم و جدید.» تا حالا هفت هزار کاست پُر کرده، هفت هزار. من که باورم نمی‌شود. فکرش را بکن! آدمی تو یک جزیرة  کوچک‌، زیر آتش‌ِ بمب و موشک‌، تو ساعت‌ِ فراغت ـ چه فراغتی‌؟ ـ بنشیند تصنیف‌ِ خوانندگان را ضبط کند. توانسته زنش را هم متقاعد کند، البته به سختی و پس از مرافعة بسیار. طلاوری می‌گفت اگر او و زنش میانجی‌گری نمی‌کردند شاید کارشان به جدایی می‌کشید. همة درآمدشان را گذاشته‌اند برای‌ِ این کار، حتی بیش ازذخیره‌شان دست به خرج می‌زنند. شاید نیتش خیر باشد. طلاوری می‌گفت: «رستمی این کارش را یک اقدام‌ِ ملی می‌داند در برابرِ تباهی و نابودی‌ِ موسیقی‌ِ ایران.» خوب‌، من فکر می‌کنم این توجیهی است که هرکدام از ما برای‌ِ رفتارِ خودمان داریم.


          نوشته‌ای: «نوذری هم شده مثل‌ِ یکی از آن‌ها. زنش را تو بانک‌ِ رفاه دیدم. وقتی سراغش را گرفتم گفت: «دو سال‌ِ آزگار است نشسته تو خانه ‌انگشت‌ِ پاهاش را می‌شمارد.» همان کاری که سال‌ها است منصور می‌کند.عجیب است، این جور بیماری اگر مسری شود...» نه، عجیب نیست. البته ‌مال‌ِ منصور جورِ دیگری بود. تو باید اولش را یادت بیاید. ده سال پیش بود، شاید ده سال و یک ماه. قبل از عید بود. چه قدر تو اصفهان دنبالش گشتیم. از این پمپ‌ِ بنزین به آن پمپ‌ِ بنزین. ادارة پخش‌ِ نفت، تعاونی‌، فروشگاه‌ِ کارگران، همه‌جا را زیرِپا گذاشتیم. گمانم تو پیداش کردی، به تصادف. تو یکی از فرعی‌های‌ِ چهارباغ بود، تو فروشگاه‌ِ کارگران. وقتی چشمم‌ افتاد بهش ـ تو داشتی پیشانی‌ِ فراخش را می‌بوسیدی ـ جا خوردم. صورتش ورم کرده بود. تو گفتی: «از هوای‌ِ اصفهان است. آب رفته زیرِپوستت.» بعد تو خانه‌اش، چه خانه‌ای، چیزی نمانده بود بزنم زیرِ گریه. پسرهاش را یادت می‌آید؟ بابک و آرش. تو خانه غیر از آن گرامافون‌ ِقدیمی هیچ نبود، یک زیلو و یک گرامافون. بعد برامان صفحه گذاشت، بنان بود یا بدیع‌زاده؟ من آن روز هیچ نگفتم. یک چیزی تو دلم چنگ می‌زد. نخواستم او را و تو را دمغ کنم. خوب، لابد، حالا می‌گویی این حرف‌ها همه‌اش وهم و خیال است. قبول دارم که او از نوجوانی صدای‌ِ بنان یا بدیع‌زاده را دوست داشت. اما حرف‌ِ من چیزِ دیگری است. آدمی با آن سوابق‌، تو یک خانة‌ لُخت‌، با یک گرامافون‌ِ بوقی‌ِ قدیمی‌، تکیه‌اش را بدهد به گچ‌ِ طبله‌کردة دیوار و بچه‌هاش، بابک و آرش‌اش‌، را بنشاند روی‌ِ زانوهاش و بزند زیرِآواز. همان بوق‌ِ برنجی‌ِ قُرشدة  گرامافونش کافی بود تا من بفهمم چه حالی دارد. هیچ چیز غمگین‌تر از یک آدم با یک گرامافون‌ِ قدیمی نیست.


          دیده‌ای که من حرف‌هام را می‌زنم. سعی نکن با پوزخندت جلوِ حرفم را بگیری! من عادت‌ِ تو را می‌شناسم. نگو که این کار را نمی‌کنی! یادت بیندازم! خیال نکنی که می‌خواهم تلافی کنم. «دلم می‌خواهد غروب‌ها، مثل‌ِ سابق، تو یک قایق که طنابش به اسکله بند باشد بنشینم و پاهایم را تو آب بگذارم و همان‌طور که لرزش‌ِ امواج را حس می‌کنم صدای‌ِ جلز و ولز قرص‌ِ خورشید را تو آب بشنوم. وقتی خورشید تو آب غروب می‌کند صدای‌ِ...» خوب که چی؟ من بهت می‌گویم، اما پوزخند نمی‌زنم. دنباله‌اش را می‌گویم که نگویی حرف‌ها را به میل‌ِ خودم تکه‌پاره می‌کنم و نتیجه می‌گیرم. «تماس‌ِ آتش و آب‌، مثل این که یک ماهی را توی‌ِ روغن‌ِداغ بیندازند، توی‌ِ جمجمة آدم طنین می‌اندازد. کاش می‌توانستم خورشید را وقتی که سرد می‌شود ببینم. هیچ چیز مثل‌ِ موج‌، صدای‌ِ بوق‌ِکشتی و نغمة نی‌ِ جُفتی‌ِ جاشوها مرا سر کیف نمی‌آورد. اما آن صدای‌ِ جلز و ولز...» این‌ها، لابد، حرف‌های‌ِ شاعرانه است. قبول دارم که طبع‌ِ تو لطیف است‌، اما مال‌ِ دیگران چی‌؟ مال‌ِ من؟ لابد خواهی گفت منظوری نداشته‌ای. باشد. من دل‌خور نمی‌شوم. اما بهت می‌گویم که خیال نکنی اگر بزنی روی‌ِ عصبم دیگر حس نمی‌کنم، که عواطفم کرخت شده است. قلاب‌ِ اجل به ریشة جانت بیفتد اگر بخواهی، یک دفعة دیگر، پوزخند بزنی. این با سنگ و ترازوی‌ِ کدام عدالت و منطق می‌خواند که من وقتی‌ گرم‌ِ استدلال هستم، حالا هر چه که هست، تو حواس‌ِ من را پرت کنی! چی داشتم می‌گفتم؟ ببین چه جور رشتة افکارم را بریدی!


          آره. داشتم می‌گفتم که وقتی دوباره سلام می‌کردیم، یعنی همه‌مان ازنو یکی‌یکی سلام می‌کردیم، کفرش درمی‌آمد. از چشم‌هاش می‌خواندیم. مردمکش درشت می‌شد و رنگش ـ یادت هست که ـ می‌پرید و بنا می‌کرد به فحش دادن. چه فحش‌های آب‌نکشیده‌ای! گاهی زبانم لال... استغفرالله. خوب، دیوانه بود بی‌چاره. شلوارش را می‌کشید پایین ـ شلوار که نبود گُرده‌پا بود ـ و بعد وقتی هو می‌کشیدیم او خیزبرمی‌داشت. خودش را می‌کشید طرف‌ِ سنگی‌، کلوخی ـ هر چه دَم‌ِ دستش می‌آمد ـ و پرتاب می‌کرد به طرف‌مان، و وقتی دست نمی‌کشیدیم ـ تو هیچ وقت نمی‌ایستادی که ببینی ـ می‌کوبید، سرش را، نه خدایا پیشانیش را، می‌کوبید به زمین. چشم می‌گرداند تا یک برآمدگی پیدا کند، جای‌ِ سفتی که بتواند محکم بکوبد روی‌ِ آن. طوری می‌کوبید که صداش‌ دل‌ِ آدم را ریش می‌کرد. نمی‌دانم وقتی تو عالم‌ِ حشر مقابل‌ِ میزان حاضرمی‌شویم تا ثواب و گناه‌مان را بکشند چه جوابی داریم بدهیم. انگار شیطان تو پوست‌مان می‌افتاد. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد. تا می‌رسید دَم‌ِ سینما شهرزاد می‌شدیم سی چهل پنجاه نفر، و شب می‌شد. فکرش را بکن! هیچ‌کس‌، هیچ آدم‌ِ خیّر و مؤمنی، نمی‌آمد معرکه رابخواباند. نه، من قبول ندارم. خداوند همان قدر که بندة بد دارد بندة خوب ندارد. تو تنها کسی بودی که می‌گفتی گناه دارد. زن‌ها و پیرمردها می‌آمدند دَم‌ِ درِ خانه‌ها یا پشت‌ِ پنجره‌ها به تماشا، حتی جزوه‌کش‌ِ مسجدِ محله هم می‌آمد بیرون ـ اسمش چه بود؟ ـ و به او، وقتی شلوارش رامی‌کشید پایین، می‌خندیدند. از فحش‌هایی که می‌داد حظ می‌کردند. می‌دانم تو خواهی گفت، لابد، برای این بود که تفریحی نداشتند. اما من قبول ندارم. ما از حارث بدتر بودیم، هستیم. همیشه حاضر به یراقیم تا مثل‌ِ عملة دوزخ به جان هم بیفتیم. ایمان‌مان را به یک پول‌ِ سیاه به شیطان می‌فروشیم. من قبول دارم، حق با تو است. شیطنت‌ِ ما بچه‌گانه نبود، نشانة جنون بود. همة اهل‌ِ محل‌، مثل‌ِ او، دیوانه بودند، اما او گناه داشت. نگو که دیوانه نبود. او تنها پسر، تنها فرزند، پدرش بود. از قدیم گفته‌اند یکی‌یک‌دانه یا خُل می‌شود یا دیوانه. این از این.


          اما حرفت دربارة عبدالله حساب است. بله، حق با تو است. «بعد عصا را از یقه برمی‌داشت و می‌گفت: «روزگار منتقم است.» تکیه ‌می‌داد به دیوار، یا تیرِ چراغ‌ِ برق‌، و یک چشمش را می‌بست و خم‌ِ عصا رامی‌چسباند به گودی‌ِ کتف و قراول می‌رفت به طرف‌ِ شهردار، که مثلاً دارد او را به رگبار می‌بندد، می‌رسانَدَش به سزای‌ِ اعمال‌ِ پلیدش. ما هیچ‌وقت سؤال نکردیم‌، حتی پیش‌ِ خودمان‌، که خوب حالا چرا شهردار؟ مگر درهیئت‌ِ حاکمه آدم قحط است‌؟ چرا فرماندار یا رییس‌ِ شهربانی نه‌؟ یا دست‌کم رییس‌ِ پالایشگاه. من هیچ‌وقت نفهمیدم.»


          قبول دارم که حال‌ووضعِ رستمی حرفِ دیگری است، اما راستی راستی توفکر می‌کنی بشود کارِ او را یک اقدام‌ِ ملی دانست؟ دلم می‌خواست می‌توانستم یک همچو توجیهی را قبول کنم. کسی چه می‌داند! شاید هم طلاوری براش مایه‌ گرفته باشد. عادتش را هم که می‌دانی، همه چیز را بزرگ می‌کند، آب می‌کند تو حرف‌هاش. از همان جوانی دوست داشت حرف‌هایی بزند تا دیگران را انگشت به دهن کند. خدا کند این هم یکی از آن حرف‌ها باشد. لابد خواهی گفت اگر رستمی دست به همچو کاری هم زده باشد کارِ درستی است و حرف‌ِ طلاوری هم دربارة اقدام‌ِ ملی‌ِ او درست است. امان از این قلمِ کوفتی! جمعه می‌توانیم در این باره حرف بزنیم، و همین‌طور دربارة نوذری. بعدش اگر فرصت شد می‌توانیم دربارة  کسی حرف بزنیم که تازگی با او آشنا شده‌ام. همسایة دیوار به دیوارِ ما است. عادت‌ِ ما را دارد. دلش به این خوش است که تمام‌ِ روزبنشیند نامه بنویسد، منتها برای‌ِ خودش. هر نامه‌ای ‌را که می‌نویسد به نشانی‌ِ خودش پُست می‌کند و وقتی نامه‌رسان نامه را می‌آورد دادن‌ِ انعام را فراموش نمی‌کند. اما باید قول بدهی که شلوغش نکنی و در صدد نباشی که‌، مثل‌ِ همیشه، نتیجة عجیب غریب بگیری.


          دربارة منصور من حرف‌هام را زده‌ام. او با دیگران توفیر دارد. اصلاً مثل‌ِ هیچ‌کس نیست. صد البته مثل‌ِ جوانی‌ِ خودش هم نیست. اما من، همان‌طور که گفته‌ام و برایت نوشته‌ام‌، نسبت به او حالِ ترحم دارم. هیچ‌وقت‌، به خلاف‌ِ تصورِ تو، آدم‌ِ استخوان‌داری نبود. من بیش‌تر از تو او رامی‌شناسم. خمیره‌اش را نداشت. بی‌خودی خودش را قاطی‌ِ آن ماجراها کرد، یعنی قاطی شد، به تصادف. مثل‌ِ خیلی‌ها، بی‌آن‌که بفهمد اصل‌ِ ماجرا چیست، خودش را آلوده کرد، و بعد وقتی که آن ماجراها پیش آمد و بگیر و ببندها شروع شد حسابی ماست‌ها را کیسه کرد. فکر می‌کرد تمام‌ِ عالم و آدم دنبالش هستند. چه بازی‌ها که درنیاورد. خانه‌اش را عوض کرد. سرِ کارش نرفت. رابطه‌اش را از پدر و مادرِ خودش و زنش برید. ریش گذاشت. سر تراشید. عینکش را به چشم نزد. لباس‌های‌ِ عجیب‌غریب پوشید و افتاد به عرق‌خوری و بعد رفت به اصفهان‌، آن قدر تو لاک‌ِ خودش فرو رفت که شد آن آدمی که دیدیم‌، با آن سبیل‌ِ بال‌مگسی، یادت می‌آید؟ فکر می‌کرد هر کس به سراغش می‌رود قصد دارد از او زیرِ پاکشی‌ کند. غیبت از گوشت‌ِ سگ حرام‌تر است. این‌ها را نمی‌گویم که او را تحقیرکرده باشم. بی‌چاره زنش! بی‌چاره مادرش به مادرم گفته بود، التماس و جزع و فزع کرده بود، که اگر من نشانی‌ای از او دارم به‌شان بدهم. تا مدت‌ها فکر می‌کردند او را گرفته‌اند یا با خانواده سر به نیستش کرده‌اند. بقیه‌اش را خودت می‌دانی. چشم‌ِ بینا بهتر از سیصد عصا است. می‌دانی‌، آدم‌هایی که مدت‌های‌ِ طولانی‌، مثلاً برای چندین ماه‌، خود را به راهِ دیگری می‌زنند، ادای‌ِ آدمی را درمی‌آورند که نیستند، گرفتار می‌شوند. یک وقت می‌بینند که خودشان نیستند، یعنی ما می‌بینیم، خودشان نیستند. خودشان خیال می‌کنند همان کسی هستند که بودند. بعدها، شاید، تو پیری سردربیاورند، وقتی دارند خاطرات‌شان را مرور می‌کنند. منصور هم یکی ازآن‌ها است. آن قدر بازی درآورد که گرفتار شد، در دام افتاد، نتوانست خودش را بیرون بکشد.


          همیشه همین‌طور است. آدم اول خیال می‌کند یک جور بازی است، یک جور شوخی. شاید خنده‌اش هم بگیرد.  فرض کن آدم اول جوانی‌، تو شادابی‌ِ جوانی‌، ویرش بگیرد یا به سرش بزند که ادای‌ ِپیرها را دربیاورد. برود هم‌دَم و هم‌نشین پیرها بشود. مثل‌ِ خودشان حرف‌ بزند، آرام و شمرده ودر جواب ‌ِ هر حرفی بگوید:«عجب!» و خودش را عادت بدهد که سربه‌تو و خوددار باشد و از تنهایی خودش کیف ببرد، یا دست‌کم به تنهایی خو کند. همچو آدمی حتم مقداری از غرورش ارضا می‌شود، یا فکر می‌کند که ارضا شده است. فکر می‌کند خیلی ازخوشی‌های‌ِ زندگی، آن چه به زندگی شوروجلا می‌دهد، آن قدرها هم که مردم ـ جوان‌ها ـ خیال می‌کنند خوشی نیستند. واجب نمی‌بیند دنبال‌ِ این‌جور چیزها برود، چون پیرها دنبال‌ِ این جور چیزها نیستند. بعد دیگرمی‌شود عادت‌، گرفتار می‌شود، یک‌هو نگاه می‌کند، برمی‌گردد به پشت‌ِ سرش، جوانی‌اش را در نقطه‌ای دور، بی آن که بتواند آن را صاف و روشن ببیند، به یاد می‌آورد. اما دیگر گذشته است، تمام شده است. می‌بیند تو اوج‌ِ جوانی پیر شده است. بعد دیگر حتی اگر با پیرها هم نباشد، میان ‌ِجوان‌ها هم پیر است. می‌بینی که دارم دربارة خودم حرف می‌زنم. همیشه به همین‌جا می‌کشد. هر سنی لذت‌ِ خودش را دارد. اما برای‌ِ آدمی که همیشه پیر بوده فقط لذت‌ِ خاطرات باقی می‌ماند.


          اما حسین ـ حق با تو است ـ او هنوز باورش نشده که دیگر جوان نیست، که پیر است. نوشته‌ای: «نمی‌دانم چرا همه چیز برای‌ِ او ساده است. خیال می‌کند هیچ‌چیز ارزش ندارد که آدم خودش را وقفِ آن کند. با دسته گلی که آب‌ داده روزگارِ همه را سیاه کرده است. می‌دانی که او از همان بچگی کاسةعقلش مو برداشته بود. به خیال‌ِ خودش می‌خواسته یک جور بارشان بار بشود. نمی‌داند که توفیرِ میان‌ِ محنت و محبت نقطه‌ای بیش نیست.» دربارة سربه‌هوایی‌ِ حسین ـ گفتم که ـ من با تو جرومنجری ندارم. بعضی آدم‌ها هنرشان این است که بخیه به آب دوغ بزنند. حسین همیشه خیال می‌کند سرش تو حساب است. اما دردِ او این نیست که کاسة عقلش مو برداشته. با عقل‌ِ خشک و خالی بارِ کی بار شده است‌؟ اگر عروسیِ گل‌نسا پیش نمی‌آمد که حسین‌، به قول‌ِ تو، آن دسته گل را به آب نمی‌داد. من و تو دختری نداشته‌ایم که بدانیم بی‌جهیزیه عروس به خانة بخت فرستادن یعنی چه. خوب، این هم یک راهش است دیگر. آدم کامیونی را از توکارخانه، شبانه، بردارد بزند به چاک‌ِ جاده. زنش را هم محض‌ِ احتیاط ‌بنشاند پهلوی‌ِ دستش. یک کامیون‌ِ به ظاهر بی‌صاحب خیلی‌ها را وسوسه می‌کند، آن هم پدری که قرار است دخترش را عروس کند. خوب، چرا از این واقعه آن نتایجی را که دوست داری نمی‌گیری‌؟ به تریج‌ِ قبایت برمی‌خورد؟ اتفاقاً همة مقدمات‌ِ نتیجه فراهم  است: کارگری زحمتکش، کارخانه‌ای وابسته‌، یعنی همان مالک‌ِ کامیون‌، به جوش آمدن‌ِ غیرت... تو بهتر از من می‌توانی این جور چیزها را پشت‌ِ هم ریسه کنی و نتیجه بگیری. اگر حسین شوهرِ خواهرت نبود و روزگارِ خواهرزاده‌هایت را سیاه نمی‌کرد ـ یا دست‌کم با تو شور می‌کرد - لابد قضیه توفیر می‌کرد. اما حسین برایِ خودش دست به همچو کاری نزده. می‌خواسته بارِ دیگران بار بشود. اگر بد نمی‌آورد، اگر فقط دو بندِ انگشت سردرِ خانة‌ پسرعموی‌ِ حسین بلندتر بود، و کامیون می‌رفت تو آن حیاط  دنگال همه چیز به خیرو خوشی سرمی‌گرفت.


          خودت نوشته‌ای که مال‌خرها دیر کرده بوده‌اند و او مجبور بوده ‌کامیون را یک جوری از چشم‌ِ مردم پنهان کند. تو انظار که نمی‌توانسته انگِ آنِ کارخانه را روی‌ِ بدنة کامیون رنگ کند، آن‌هم انگِِ کارخانه‌ای که از کفرِابلیس مشهورتر است. حتی به فکرِ مال‌خرها هم بوده. فقط فکرِ آن دو بندِانگشت را نکرده بوده. شاید بی‌انصافی باشد بگوییم سرش توی‌ِ حساب نیست، که کاسة عقلش مو برداشته. دو بندِ انگشت به چشم نمی‌آید. ازقدیم گفته‌اند برای‌ِ آدم‌ِ بدبخت از در و دیوار می‌بارد. سقف‌ِ کامیون بگیرد به آهن‌ِ سردر و چارچوب کنده شود و دیوارِ خشت و گلی‌ِ همسایه چپ کند و بعد آن قشقرق به پا شود. اگر کس‌ِ دیگری جای‌ِ حسین بود از این هم  بدتر می‌شد. خدا را شکر که دهن‌ِ حسین چاک و بست دارد. نوشته‌ای:«دست کمش این است که او را از کارخانه اخراج کنند و وادارندشان تا خانه‌ای را که  به آن‌ها داده‌اند تخلیه کنند. این یعنی سیاه‌شدن‌ِ روزگارِ یک خانواده. بالاتر از این تنبیه دیگر وجود ندارد. حالا تو بگو این کارِ شیطان است‌، کارِ ملعونی که هر وقت پاهایش را به هم ‌می‌مالد هزار تا تخم‌ِ شیطان ازش پس می‌افتد. اما شیطان چه ربطی دارد به حسین؟» ربط دارد. اگر مردم ایمان‌شان را به شیطان فروخته باشند چی؟ مگر نمی‌گویند پول بچة شیطان است؟ حسین را چه کسی لو داد؟ برای‌ِ چی؟ تو مردم را یک جور دیگر می‌بینی، آن جور که هستند نمی‌بینی. نمی‌خواهی ببینی که بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصة چیزی را نمی‌خوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مال‌ِ دیگران است. آدم ‌ِدیوانه است که پادشاه‌ِ بی‌غم است نه آدم‌ِ بی‌اولاد. امثال‌ِ منوچهر وعبدالله که غمی ندارند.


          من بارها به تو گفته‌ام ـ این جمعه هم حرف‌های‌ِ زیادی دارم تا بزنم ـ اگر شب‌ها هم هی کاغذ سیاه کنیم باز خیلی چیزها هست که از دست‌مان در برود. نه این که فراموش‌مان بشود. وقت کم می‌آوریم. یک روز به توگفته‌ام‌، به تعدادِ آدم‌های‌ِ دنیا دیوانه داریم. حالا اگر تو می‌خواهی، جد کرده‌ای‌، معنای‌ِ دیگری برای‌ِ دیوانه بودن‌ِ آدم‌ها بتراشی این به خودت مربوط است. اما این جور حساب و کتاب کردن، آخرش‌، کار دست‌ِ تو می‌دهد. اگر روزی ‌روزگاری شدی مثل‌ِ یکی از آن‌ها حق را به خودت می‌دهی، چون هیچ آدمی، به حساب ‌ِ تو، مسبب ‌ِ اعمال‌ِ خودش نیست و آدم‌ها سرنوشت‌شان راخودشان نمی‌سازند. من به عنوان‌ِ دوست، رفیق‌، به عنوان‌ِ کسی که‌ می‌توانم سرم را روی‌ِ شانه‌ات بگذارم، فقط وظیفه دارم به تو هشدار بدهم، از جگر نعره بکشم‌، حتی با دستی که خدا کند بشکند بزنم پس‌ِ کله‌ات تا حواست سرِ جا بیاید. اما اگر حالی‌ات نمی‌شود، اگر تصمیم‌ِ خودت را گرفته‌ای‌، دیگر کاری از دست‌ِ من ساخته نیست. بهت بگویم، بارها گفته‌ام، اگر بخواهی همین جور خیال ببافی آخرش‌، مثل‌ِ آن‌ها، عقل از کله‌ات درمی‌رود، مرا هم به دردِ بی‌درمان‌ِ خودت گرفتار می‌کنی.


          آدم اگر یک زمانی، در جوانی، تو یک ماجرایی، دارودسته‌ای‌، وا داد یا زمین خورد که دیگر نباید تلافی‌اش را سرِ چیزهای‌ِ دیگر دربیاورد. مگر من نبودم؟ خودت که بهتر می‌دانی! گوشتم از زورِ غصه آب شد. اما مجبوربودم از گذشته‌ام برگردم، چشم‌هام را باز کنم. این مردم قابلیتش را ندارند که تو این‌همه براشان حنجره می‌خراشی، سنگ‌شان را به سینه می‌زنی. اگر به ‌دیگران و خودشان بد می‌کنند یا از زورِ سیاه‌کاری جنون به کله‌شان می‌زند چه ربطی دارد به سیاست؟ چه ربطی دارد به حکومت‌؟ فکر نکن ‌من دل‌ِ خوشی دارم، اگر پاش بیفتد ــ حالا نمی‌شود همه چیز را نوشت، خودت که می‌دانی ـ ... خوب، چه می‌گویی‌؟ حرف‌ِ حساب جواب ندارد. خدا کند این طور باشد.


          راستی، داشت یادم می‌رفت. باید با آن شروع می‌کردم. اما حالا مجالش نیست. می‌گذارمش برای‌ِ جمعه. دربارة همان تکه ‌زمین‌ِ عمویم است‌، زمینی که نمی‌دانیم تو نقشة جدیدِ شهر افتاده تو خیابان یا قرار است بشود مسجد، پارک یا نمی‌دانم قبرستان. بی‌چاره‌عمویم هر کس را می‌بیند، به خصوص اگر کارمندِ شهرداری باشد یا با یکی از مقامات‌ِ شهر راه داشته باشد، از او دربارة سرنوشت‌ِ زمینش می‌پرسد. همة فکر و ذکرش شده آن تکه زمین. اگر اتفاقی برای زمینش ‌بیفتد می‌ترسم بشود مثل‌ِ یکی از آن‌ها، بشود مثل‌ِ عبدالله. خدا بهش رحم کند. یادت باشد فردا چهارشنبه است. نوبت‌ِ تو است. مِجری‌ای را که گفته بودی خریده‌ای یا نه‌؟ حتماً قفل کوچکی به آن بزن تا دیگر نامه‌ها به دست‌ِ کسی نیفتد. لابد خیال می‌کنند زده است به کله‌مان. برای‌ِ من که دیگر توفیر نمی‌کند. بگذار خیال کنند. آن‌وقت دیگرنمی‌توانند ما را به دروغ‌ودونگ متهم کنند؛ چون کسی که به کله‌اش می‌زند شاید خیال ببافد اما دروغ نمی‌گوید. کاش می‌توانستیم وسط‌ِ هفته هم، یک روز، هم‌دیگر را ببینیم. من این‌جا، تنهایی، حوصله‌ام سرمی‌رود. نمی‌دانم  اگر همین کوره سواد را هم نداشتیم و دیدارهای‌ِ جمعه نبود چه‌طورمی‌توانستم تاب بیاورم. خنده‌دار است، دوتا آدم تو یک شهر باشند اما نتوانند، هروقت دل‌شان خواست، یک‌دیگر را ببینند. تا جمعه. یار باقی، صحبت باقی.


تابستان 1371


 


این داستان را از اینجا بشنوید


 


داستان‌های دیگر این نویسنده در سایت:


خواب‌به‌خواب


انتَ عمری


چاقو


رویِ هور


راهِ دور


نبشِ قبر


گذرگاهِ مردگان


چاه‏کن‏ها


هفت‌سین


تابوتی بر آب


 


شناسه : PS2502
تاریخ ارسال : پنج شنبه 29 اسفند 1387

www.Dibache.com


واژه نامه ی غزل های حافظ

$
0
0


واژه نامه ی غزل های حافظ

نوشته ی: حسین خدیو جم

نشر از: ناشر

چاپ اول: 20000 نسخه

140 صفحه، 20 تومان

***

اول از هر چیز اجازه بدهید که تعجب بکنم در تیراژ این کتاب که بیست هزار نسخه بوده است. در این روزگار کتاب ها به ندرت در چاپ اول تیراژی بیشتر از سه هزار نسخه دارند.

حسین خدیو جم در ابتدای کتاب می گوید:

"مرحوم قزوینی قبل از همه کس و همه چیز، شیفته و مجذوب حقیقت بود. در سال اول جنگ عمومی اخیر (جنگ جهانی دوم) که از پاریس به تهران تشریف آوردند، روزی طی صحبت به ایشان عرض کردم: "من آرزوی بزرگی دارم" فرمود: " چیست؟" عرض کردم: آرزویم این است که یک دوره حافظ -از باء بسم الله تا تاء تمت- نزد شما بخوانم.

"خدا می داند برافروخته شد و با لحنی شدید که از آن مرد روحانی بزرگ بسیار پسندیده بود، و از حساسیت قلب پاک و مطهر وی حکایت می کرد، فرمود: "شما چرا این طور تعبیر می کنید؟ شما سالها با دیوان حافظ سابقه دارید و این همه یادداشت گرد آورده اید". عرض کردم: "این ها به جای خود. آروز و میل سوزان من  همانست که عرض کردم".

فرمودند: "نه. اگر بخواهید یک دوره دیوان حافظ را با یکدیگر مذاکره کنیم حاضرم. زیر خود من هر شش ماه یک بار، یک دوره دیوان حافظ می خوانم. و الان از شش ماه گذشته است.    حاضرم با یکدیگر بخوانیم و مذاکره کنیم" و بعد فرمودند: یکی از نسخ چاپی را که ایشان همیشه آن را می خوانده و تحشیه می کرده اند تهیه کنم. من همان روز صحافی را طلبیدم و همان چاپ حافظ به او دادم که در مقابل هر صفحه دو صفحه کاغذ سفید بگذارد و دوباره جلد کند".

دو سه روز بعد با آن حافظ به منزل ایشان رفتم. با حال تعجبی مانند تعجب اطفال معصوم فرمودند: "آن کتاب ضخیم چیست؟ و با عجله ای که خصوصن در شناسایی کتاب داشتند، گرفته و باز کرده، فرمودند: "چه کار خوبی کرده اید"

***

یکی از کتاب هایی که مدام به آن مراجعه می کنم و مانند یک کتاب مرجع و قابل قبول در شناسایی مجهولات دیوان حافظ برای من است همین کتاب ارزشمند واژه نامه غزل های حافظ است.

***

دختر رز: مجازن به معنی باده، می، باده ی گلرنگ، خمر و بنت العنبت است (لغتنامه)

فریب دخر رز طرفه می زند ره عقل  / مباد تا به قیامت خراب طارم تاک

سوری: نام گلی است سرخ رنگ، و هر گل و لاله ای که سرخ باشد "سوری" گویند. (غیاث)

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت  / مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

و ..................



روز خرگوش

$
0
0



نویسنده:  بلقیس سلیمانی 

نشر: چشمه 

قیمت: سه هزار و دویست تومان 

داستان در صد و بیست صفحه 


داستان بدون پیچیدگی خاصی آغاز می شود. در آخرین صفحه می فهمیم که چرا اسم آن "روز خرگوش" است در حالی که دو بخش داستان نامهای "روز آذین" و " روز آزیتا" را برخود دارند. در هر یک از بخشها باقسمتی از زندگی راوی آشنا می شویم. راوی یک زن میانسال است که مسافر کشی می کند اما خیلی زود می فهمیم که او یک مسافرکش معمولی نیست با خواسته های طبیعی عموم آنها.  


"زن های میانسال بهترین مسافران عالم اند , در برزخ جوانی و پیری به سر می برند, با آرایش و پیرایش خودشان را پشت مرز میانسالی پنهان می کنند و با نکته سنجی مدام خودشان را به آنسوی مرز جوانی می کشانند. جوانی شان سر به دنبال پیری شان گذاشته و در هر حرکت و حرفشان مدام خودش را به رخ می کشد. زبان طنز آلود, گزنده و تلخشان مدام می چرخد و می گردد و این همان چیزی است که من می خواهم."

...

(از متن کتاب )


جالب اینکه هر بار  با یکی از آدمهای نزدیک این زن و دیدگاه های راوی نسبت به او آشنا می شویم.  این با آرامش و لطافت زن میانسالی  اتفاق می افتد. 

حتی یک جا زن نویسنده ای حضور دارد به اسم بلقیس سلیمانی که راوی او را هم به ما معرفی می کند با قاعده های خودش. جوری که دوست داشتیم به او نگاه کنیم اما شاید دوست نداشتیم که بلقیس سلیمانی از خودش به این شکل حرف بزند .. اما راوی اینها را به ما می گوید و دوست داریم.


پیش از این بازی عروس و داماد را از این نویسنده در همین وبلاگ با هم مرور کرده ایم .


http://ketabamoon.blogsky.com/1389/12/03/post-231/

سقا تالارهای مازندران

$
0
0

نام کتاب:سقا تالارهای مازندران  

منطقه بابل- وجهی از معماری آیینی 

معصومه رحیم زاده 

انتشارات : اداره کل میراث فرهنگی استان مازندران 

زمستان 82 

صفحات :300 

بها: ... 

 

کتاب را از محوطه باستانی «گوهرتپه»  خریداری کردم.  همان در دم تا بازش کردم تا آخر در هنگام حرکت ماشین با تند خوانی به پایان رسید و بارها به تماشای عکس های زنده اش نشستم. 

افزون بر عکس هایی از این بناهای تمام ساخته شده از چوب  عکس های بسیار قشنگ نقش  و نگاره های روی بنا آراسته است.  

 

http://foroughnajafi.blogfa.com/post-8.aspx

گزارش یک آدم ربایی

$
0
0


گزارش یک آدم ربایی

نوشته‌ی: گابریل گارسیا مارکز

ترجمه‌ی: کیومرث پارسای

نشر: علم

481 ص، 110.000 ریال

چاپ چهارم 1390

تیراژ: 3300

***

این کتاب، داستان چیزی بیش از یک آدم ربایی ساده است. روایتی است از دورانی که بر مردم کلمیبا گذشته است. در اوائل آخرین دهه‌ی قرن بیستم. ینی دوران حاکمیت باندهای مواد مخدر بر زندگی مردم آن خطه از جهان. سرکرده‌ی این باند، پابلو اسکوبار بود. که محل اقامتش توسط پلیسی ردیابی شد و به قتل رسید. وزآن پس کلمیبا پس از گذار از یک رشته اصلاحات، رنگ آرامش ب خود دید.

اسکوبار در مجلس کلمبیا در حدود یکصد نماینده طرفدار خود داشت. باندهای مواد مخدر برای سکوت روزنامه نگاران در برابر اقدامات وحشیانه‌ی خود، آنان را می‌ربودند و خانواده‌ی ایشان را تحت فشار قرار می‌دادند. کودکان را استحدام می‌کردند که پلیس بکشند. در مقابل هر کشته، پنج میلیون پزو پول می‌پرداختند. در نیمه‌ی نخست سال یک هزار و نهصده و نود و یک میلادی، در مده‌لین واقع در کلمیبا، یک هزار و دویست نفر کشته شدند. روزی بیست نفر و در هر دوره‌ی چهار روزه یک حمام خون در آن‌جا ب راه افتاد. (ص 296)

یکی از مشکلات مبارزان دمکراسی و رسیدن به حق حاکمیت قانون در کشور این بود که اسکوبار کجاست و چگونه می‌توان او را از بین برد؟ و تازه بعد از این که او از بین رفت چگونه می‌شد باندهای او را متلاشی کرد؟

اسکوبار بیشترین محبوبیت را در میان زاغه نشینان کلمبیا داشت. برایشان خانه سازی می‌کرد و ب حل مشکلاتشان می‌پرداخت. و بعد از این رشته کارها بود که آن‌ها را عبد و عبید خود می‌کرد. آن‌ها هم پذیرفته بودند که علی‌رغم هر آن‌چه که در کشور می‌گذرد هوای او را داشته باشند چرا که تنها حامی آنان او بود. مردم عادت کرده بودند، رویدادهای وحشتناک را بپذیرند و در کنار این رویدادها زندگی کنند و نترسند. رویدادهایی همچون انفجارهایی درمدارس و قطعه قطعه شدن دانش‌آموزان و هواپیمایی که در آسمان متلاشی می‌شود. دیدن اجساد کودکانی که این‌جا و آن‌جا افتاده بود و مردم از کنارشان می‌گذشتند.

آدم ربایان، روزنامه نگاران و قضات دادگاه‌ها را می‌ربودند. کسانی که با آنان کنار نیامده بودند. اینان محکوم ب‌مرگ بودند. که این محکومیت زندانبانان را نیز شامل می‌شد. کسانی که می‌توانستند روزی در دادگاهی شهادت بدهند، بر بی عدالتی باندهایی که در دورانی از تاریخ کلمبیا، حاکم بر سرنوشت مردم بودندا.

زندانبانان جشن ها و اعیاد را با زندانیان گرامی می‌داشتند. ولی بعید نبود که فردای جشن مجبور باشند یک یا دو یا چند تن از آنان را به قتل برسانند. و آن‌گاه بنشینند و در انتظار صدور حکم مرگ خودشان باشند.

روزنامه نگاران و قضات تهدید می‌شدند. و جالب این که همیشه کسانی پیدا می‌شدند که تسلیم نشوند. که اینان ربوده می‌شدند و بعضن به قتل می‌رسیدند.

کتاب گواه مستندی بر این است که آن دوران در مورد مردم کلمبیا و شهر مده‌لین بسر آمد. مردمی که در حاکمیتی قرون وسطایی که سهل است در حاکمیتی که در جهان بی سابقه است زیستند، آنان اکنون در پناه دولتی برخاسته از دل مردم، کم و بیش به خوشی روزگار می‌گذرانند.

***

گابریل گارسیا مارکز در ابتدای کتاب سپاسگزار است از:

ماروخا و شوهرش که در اکتبر 1993 به وی پیشنهاد کردند که داستان دورانی که ماروخا در گروگان باندهای مواد مخدر بود را، بنویسد.

مارکز بعد از شنیدن داستان آنان، به نظرش رسید که نمی‌تواند این داستان را جدای از آن‌چه در بر سایر قربانیان راه دمکراسی رفته است به رشته تحریر در آورد.  در نتیجه با توجه به سرنوشت دیگرانی که در این راه جان‌باخته بودند، کتابی نوشت که اکنون در دسترس ماست و باید آن را بخوانیم.

با خواندن این رمان، ینی گزارش یک آدم ربایی، یاد می‌گیرید که دیگر غر نزنید. چیزی که خیلی خیلی به آن نیازمندیم. و منطقی تر به اوضاع و احوال خود بیاندیشیم. اگر تصور می‌کنیم که اکنونمان باید دگرگون شود. اگر هم نه، بهتر است  برویم سر وقت دیگر کتاب‌هایی که سایر قفسه‌های کتاب‌فروشی ها را اشغال کرده اند.

آشغالدونی

$
0
0

                                        

آشغالدونی

مجموعه یادداشت های روزانه: کارولینا ماریا دژ زوس

ترجمه: کریم کشاورز

انتشارات نیل

«آشغالدونی» مجموعه یادداشت های «کارولینا ماریا دژ زوس»، زنی سیاهپوست از اهالی فاولای کانینده (تخته آباد) یا همان زاغه نشین در حومه ی شهر سائوپولوی برزیل، است. زنی که شوهر نکرده و سه تا بچه دارد. در کلبه ای که شیشه ندارد و تیر و تخته هایش سست است، زندگی می کند. زنی که هر روزش مثل روز پیش است و برای مبارزه با گرسنگی خودش و سه فرزندش آشغال گردی می کند. فلاکت از جامعه ی فاولا می بارد، دعوا، کتک کاری، فحش، دزدی، فحشا مسائل روزمره ی زندگی در فاولاست. بچه ها چیزهایی را می بینند که نباید ببینند و این برای کارولینا زجر اور است. در فاولا همه نوع آدمی زندگی می کند؛ سیاه و سفید، فقر عامل اشتراک آن هاست. فقر ، شرارت می افریند و تمام خصائل ناپسند انسان را پرورش می دهد! این جا سیاه، برده ی سفید نیست اما هر دو برده ی گرسنگی هستند.

«راستی پول هم چیز عجیبی  است! باعث قتل می شود، تخم کینه در دل ها می کارد.»

و این زن تمام تلاشش برای مبارزه با گرسنگی است؛ گرسنگی ای که همه چیز را به رنگ زرد درمی آورد و همین زن می گوید:

«ملتی که یکی از افرادش از گرسنگی خودکشی کند باید از خجلت سر به زیر افکند.»

کارولینا، علت همه ی بدبختی ها را هم می گوید:

«سیاستمدار وقتی که کاندیدای نمایندگی است وعده می دهد که مزدها را زیاد کند ولی در واقع، رنج های مردم را زیاد می کند!»

یادداشت های کارولینا را روزنامه نگاری دریافت می کند و به چاپ می سپارد. این یادداشت ها سال 1959 به پایان می رسد و کارولینا آرزوی سالی بهتر می کند : «ای سال برنگردی!/ صد سال برنگردی»

 اما هم چنان کار سال پیش به روال معمول تکرار می شود: «اول ژانویه 1960 ـ ساعت پنج برخاستم و پی آب رفتم.»

کتاب نگاه

$
0
0


کتاب نگاه پنجشنبه ها  منتشر می شود. هر هفته یک بحث مفصل دارد و مطالب دیگری در باره فرهنگ و داستان و فلسفه و سینما و شعر و .....

قیمت آن هم دوهزار تومان است. ینی هر چهار شماره یک کیلو مرغ.

این که نوشتم یک کیلو مرغ به این دلیل است که مطلبی هم در این مورد دارد.

بحث مفصل آخرین شماره ی این کتاب، در باره گابریل گارسیا مارکز است.

این کتاب جیبی است و می توان آن را در اتوبوس و مترو خواند. به جای این که بنشینیم و مردم را نگاه کنیم. کاری که نود و نه درصدمان می کنیم. شاید هم بیشتر از نود و نه درصد.

بخشی از داستان مرغ:

گویی  بشر ایرانی هیچ قصد و غایتی جز مرغ ندارد. ایرادی هم ندارد. به قول شاعر این نیز بگذرد. اما در کنار چنین وضعیتی از معنویت و کرامت انسانی سخن گفتن، کمی خنده دار است و همه را به خنده می اندازد. حتا مرغ های چهار هزار و پانصد تومانی را.


از هوشنگ گلمکانی در باره فیلم های هندی می خوانیم:

درکودکی و نوجوانی نقشه کشیده بودم که وقتی بزرگ شدم با دختری هندی ازدواج کنم. این آرزو ترکیبی از سلیقه ی زیبایی شناسی آن روزگار، احساسات رمانتیک غلیظ در روابط عاشقانه روایت شده در فیلم ها و نجابت و وفاداری و ایثاری بود که عاشقان در ان داستان ها نثار هم می کردند.


و بیتی از قطعه قالتاق ِ عباس احمدی

اخوی! رانت بخور، رشوه بده، حال بکن

آن که البته به جایی برسد قالتاق است

...............

در ضمن اگر کتابی را به پیک سام -عامل توزیع کتاب نگاه- سفارش دهید هفت درصد قیمت آن به حساب نویسنده یا مترجم واریز می شود. کاری که در کشورمان، تا کنون سابقه نداشته است.

..............

بیایید در مترو به جای تماشای هیکل و قد و قامت دیگران یک چیزی بخوانیم. حالا کتاب ِ نگاه هم نباشد، اشکالی ندارد. هر چه باشد. به قول یکی: حتا اگر شده، مبانی لوله کشی عمومی.

خدا حافظ محمود

$
0
0


محمود گلابدره ای

1318-1391

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز

این آسمان غم زده غرق ستاره است


محمود گلابدره ای درگذشت. بعضی ها می گویند چرا شما -ینی ما- بعد از مرگ این بزرگان به یادشان می افتید؟ دلیل همان است که در شعر ابتدای یادداشت عرض کردم. بسیاری اوقات نامشان و حضورشان از مقابل چشمانمان می گذرند. و اگر بخواهیم هر بار که این اتفاق می افتد یادی بکنیم مدام باید بنویسیم. از بس بزرگوار داریم. این یاد را هم نکنیم، چه کنیم؟ هرچند بسیاری از همین کلایه گنندگان خودشان این یاد را هم نمی کنند. مگر با گفتن یک آخییی وقتی خبر را می شنوند.


خودم بشخصه بدورد گفتن و خدا حافظی را دوست ندارم و همیشه در مهمانی ها و یا جدا شدن از دیگران سعی می کنم به شکلی فرار کنم. چرا که بارها این احساس را داشته ام که این آخرین دیدار است.  ولی بعد از وقوع حادثه دیگر نمی توانم بی خیال باشم. گیرم متهم بشوم به این که بعد از مرگ به سراغ آدم ها می روم.


محمود سی و اندی کتاب نوشت که از آن ها فقط پر کاه را خوانده ام. خیلی خیلی وقت پیش. درهمان اوقات هم یکی دو بار روبروی دانشگاه دیدمش و یک بار دستش را فشردم. و .......دیگر از حال و روز او تا یکی دو روز پیش بیخبر بودم. این که چه می کند؟ می دانستم می نویسد و کتاب هایش را دیده بودم ولی نخوانده بودم.


عکسی از نامه ای که به وزیر مسکن و شهرسازی نوشته و در بخش تصویری مهرنیوز، در میان عکس های مراسم بدرقه اش منتشر شده را ببینید، حکایت حال و روز این روزهایش بود، که حکایت حال و روز خیلی هاست.


یاد و خاطره ی نویسنده ی پرکاه گرامی باد.


ارلاندو

$
0
0

                                                          ارلاندو


نوشته‌ی: ویرجینیا وولف  

ترجمه‌ی: فرزانه قوجلو

نشر: قطره

چاپ اول  1386

 

زندگی؟ زندگی؟ زندگی؟

ارلاندو پسر بچه­ای در اتاقی قدیمی از نیاکانش با نور زرد رنگی بازی می کند یا نور با او بازی می‌کند!

ارلاندو با ساق‌هایی زیبا و تحریک کننده! ارلاندو، محبوب ملکه الیزابت! ارلاندو جوانی که زنان بسیاری را درمی یابد و بی وفایی هم می بیند! ارلاندو از قرن شانزدهم، هستی‌اش را با ادبیات معنا می کند.در قرنی که شعر و ادبیات جرمی بزرگ برای اشراف و نجبا است. افتخار مردان در این قرن سرها از تن جداکردن است! او قرن‌ها را از پی قرن می‌گذراند. از عصر یخبندان بزرگ در انگلستان تا عصر رطوبت. در این گذار او، زن می شود و کودکی هم به دنیا می آورد اما شوهرش نیز مانند خودش مردی از جنس استعاره است.

گویا ویرجینیا به ما می گوید با زن بودن مفهوم ادبیات و سپس زندگی قابل دستیابی می‌شود. 

با زن بودن می‌شود ساعت‌ها روی صندلی پشت پنجره نشست و در تصور و تفکر فرو رفت و آن گاه شعر آفرید اما مردان برای خون ریختن، شکار و اسب دوانی ساخته شده‌اند. ارلاندو سرزمین های زیادی را سفر می کند زندگی‌های زنانه و مردانه را تجربه می‌کند و انواع زندگی‌ها را  می‌آزماید! او، به تعبیری روح زمانه است که چهره‌های تاریخ انگلستان را نشان می‌دهد. تاریخ سیاسی و تاریخ ادبی. اما آن چه در ارلاندو با آثار دیگر وولف مشترک است جست و جوی مفهوم و چیستی زندگی است.

در مقدمه مترجم آمده: «بیهوده است بخواهیم داستان ارلاندو را تعریف کنیم. در این رمان داستان در داستان می‌آمیزد گویی در هزارتویی از قصه گرفتار شده‌ایم. فقط می‌توانیم بگوییم که شخصیت اصلی رمان وولف در عصر ملکه الیزابت به دنیا می‌آید و هرگز نمی‌میرد بلکه در هر دوره و قرن پوست عوض می‌کند و چیزی دیگر می شود تا به عصر ما می رسد. به همین سبب خواندن این کتاب آسان‌تر از توصیف آن است.»

 

احتمالن گم شده‌ام

$
0
0


احتمالن گم شده‌ام

سارا سالار

چاپ چهارم – زمستان 88

143 صفحه – 3500 تومان

تیراژ   10000  - نشر چشمه

***

به دکتر گفتم: "انگار سال‌ها پیش گم شده‌ام.

 توی آن آسمان سیاه پر ستاره‌ی زاهدان."


احتمالن گم شده‌ام اولین کتاب سارا سالار است که جایزه‌ی بنیاد گلشیری را هم از آن خود کرده است. برای همین اولین کتاب بودن.

کتاب تک گویی زنی است حدودن سی و پنجساله، از یک روزی که نزدیک ظهر از خواب بیدار می‌شود تا شب. مروری بر آنچه که در زندگی‌اش گذشته دارد. گاه در زمان حال است و گاه به گذشته بر می‌گردد. ولی از دوران کودکی‌اش تا روز آشنایی با گندم، که سال اول دبیرستان است، چندان تصویر زیادی نمی‌بینیم. گندم دختری است کاملن شبیه به خودش. البته این باور گندم است و نه باور خود راوی. گندمی که از سال اول دبیرستان تا هشت سال پیش از روزی که در رومان شاهدش هستیم، با او بوده است.

کتاب را با یک پیش داوری به دست گرفتم. که از جمله کتاب‌های فمینیستی باشد. نبود. ولی دنیایی زنانه را تصویر کرده بود. طبیعی هم بود. زنی که مادر است، همسر است، تحصیلات عالیه دارد و از زندگی مرفهی برخوردار است.

با این که کتاب را می‌شود به دست گرفت و تا تمام نکردنش آن را زمین نگذاشت، ولی لحن نوشتاری آن و واژه های به کار رفته‌ی در آن را نمی‌پسندم. به نظر می رسد که این واژه ها در یک اثر ادبی باید از دهان یک زن عامی بیرون بیاید. واژه‌های به کار رفته در کتاب را نه این که این درست نباشند، ولی از قهرمان داستان خیلی باور پذیر نیست. که اگر باشد،  و آدم‌هایی با تحصیلات عالیه در کشورمان این گونه سخن بگویند، چیز جالبی نیست. زندگی این زن، آن‌گونه که گذشته است، نباید تفکراتی چون این داشته باشد که خیلی چیزها را به‌سخره بگیرد. مثال بزنم: به راحتی هر کسی را می‌تواند یارو بنامد، یارو نیسانیه، یارو پرایدیه، یارو خوانند ِهه، کسی محل خرشم نگذاشت، پسرا موهاشان را بلند می‌کنند، زمان ما از ترس بگیر، بگیر، کسی جرات نمی‌کرد از این غلط‌ها بکند ... و خیلی مثال‌های دیگر. که این ها میتوانستند به راحتی بشوند: نیسانیه، پرایدیه، خواننده ِ ه، کسی محلش‌ام نگذاشت. .... کسی جرات نمی‌کرد از این کارها بکند. اصلن هم بد نبود و کاملن هم منظورش را رسانده بود. در مورد این آخری هم بگویم که به نظر من که اصلن نباید این موی بلند را گفت: "غلط". آن هم از زبان کسی چون قهرمان داستان ما. داوری خواننده را نسبت به شخصیت داستان دچار موضع گیری غلطی می کند. چرا که خودم به شخصه اعتقاد دارم که راوی، چینن زنی نیست که نخواهد کوچکترین حقی برای اولیه ترین حقوق انسان ها رعایت نکند. چرا که یکی از اولیه‌ترین حقوق انسان‌ها این است که ظاهرشان مطابق آن‌چه خود دوست دارند، باشند و اگر من نمی‌پسندم، مشکل خودم است. و راوی این مشکل را ندارد. این برداشت من از قهرمان رومان "احتمالن گم شده ام" است.

در اینجا مثالی هم از فروغ بگویم و تمام کنم.

فروغ فرخزاد در جایی می‌گوید، نقل به مضمون:

من وقتی از خیابانی عبور می‌کنم که بوی گند شاش و ادرار می‌دهد نمی‌توانم برای شرح خیابان، لیست عطرهای پاریسی را جلوی خودم بگذارم و از آن‌ها استفاده کنم.

کاملن درست است. ولی این کتاب این‌گونه نیست. در این کتاب راوی با این گونه تفکر نسبت به اطراف خودش، نشان از یک زن با فرهنگ ندارد که می خواهد چیزی را شرح بدهد. البته شاید مدعی این هم نیست. نمی‌دانم. ولی علی الحساب یک مدرک کارشناسی را با خود یدک می‌کشد، یا نه؟ ما که توقع نداریم با کسی چون علویه خانم طرف باشیم. داریم؟ ولی راوی تفکراتش این گونه است. هرچند در کلام سعی می‌کند این واژه‌ها را به ویژه وقتی با پسرش گفتگو می‌کند را به‌کار نبرد.

این چیزی که نوشتم تنها نکته‌ی منفی کتاب بود.

کتاب به خوبی با عبور قهرمان رومان از مقابل بیل‌بوردها و نیز در جای جای کتاب، روشن بودن رادیو و آن‌چه که می‌شنود، فضا و زمان داستان را برای خواننده باز می‌کند که این شیوه‌ی کار، تقریبن بی‌تاست. تصویری که می بینیم تهران است در سال  1378 یا نه، یکی دو سال قبل از آن. چاپ اول کتاب، 1378 است.

گریز زدن مدام به گذشته و آوردن آن به زمان حال و تکرار اش و این رفت و برگشت‌ها، کاملن استادانه است. خواننده را اذیت نمی‌کند و رومان بسیار روان و بی آزار  ِ خواننده، جلو می‌رود.

پیشنهاد می‌کنم کتاب را بخوانید. اوقاتتان را خوش می‌کند. در این یکصد و چهل وسه صفحه به شکل خوش آیندی، شاید این خواهید بود که یک زن چگونه خودش را که فکر می‌کند احتمالن گم کرده است، پیدا می‌کند. و یا نمی‌کند.

کتاب بعدی خانم سارا سالار را که بخوانم شاید بهتر بتوانم در باره اش بنویسم.

تا بعد.

کنستانسیا

$
0
0

کنستانسیا

نوشته ­ی: کارلوس فوئنتس

ترجمه­ ی: عبدالله کوثری

نشر: ماهی

چاپ اول: 1389

 

«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده­ ی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال­ها خواهد گذشت و من روز مرگ  خودم به دیدار او خواهم رفت.»

داستان با این جمله­ ی عجیب شروع می­شود و همین امر گره­ای را پیش روی خواننده می­ گذارد که برای گشودن آن ناچار است داستان را تا آخر بخواند. 

خواننده ابتدا با داستانی به ظاهر سر راست که از گرما و پیچیدگی یا سادگی شهر ساوانا می گوید، رو به رو می شود. پزشک آمریکایی پیری که واقع­گرا و منزوی است. او زنی دارد اسپانیایی، منزوی و شاید هم کمی مالیخولیایی. پزشکی که به خودش و آمریکایی بودنش می­ بالد و زنش چون کنیزی در خدمت اوست با ماجرای عجیبی از روابطی عجیب­ تر رو به­ رو می­ شود. مرگ پلوتنیکوف روسی، این پزشک پیر را به روابطی پیچیده می­ کشاند، روابطی که فراتر از تفکر واقع گرایانه پزشک است. آیا امکان دارد زنی هر روز بمیرد و باز زنده شود؟

چه رابطه­ ای بین مرگ موسیوی روسی و مرگ مقطعی زنش وجود دارد؟ چرا زنش بچه می­ خواهد و برای بچه داشتن اما تلاشی نمی کند؟ و پرسش های بسیاری که فقط با خواندن این داستان بلند جواب می گیرند و گره­ ها گشوده می­شود.

اصلاً این ویژگی فوئنتس است که واقعیت را با رویا و مالیخولیا می ­آمیزد که تفکیک آن­ ها گاه از هم ناممکن می ­شود.

بی بال و پر

$
0
0

            بی بال و پر  - وودی آلن


بی بال و پر

نوشته‌ی: وودی آلن

برگردان: محمود مشرف آزاد تهرانی

نشر: ماه ریز

سال 1383

اندازه: جیبی

175 رویه

***

بی بال و پر طنز نوشته ای از وودی آلن است. درگیری های ذهنی اوست که معمولن از دنیای زمینی به دنیای فرازمینی می‌رود و بر می‌گردد. چیزی که در فیلم‌هایش هم معمولن می‌بینیم. من گاهی نوشته‌های او را از فیلم‌هایش بیشتر دوست می‌دارم.

در باره‌ی آن چیزی ندارم که بنویسم. می‌توانم یکی دو صفحه از آن را برایتان در این‌جا بنویسم و یکی دو صفحه را نیز بخوانم که بشنوید.

***


جدا شدن روح از بدن

آقای آلبرت سایکس این تجربه را گزارش می‌کند: با یکی از دوستانم نشسته بودم و بیسکویت می‌خوردم که احساس کردم روحم از بدنم جدا شد و رفت تلفن بزند. با شرکت فایبرگلاس مسکوویتس کار داشت و زنگی به آن‌جا زد. بعد به بدنم برگشت. و بیست دقیقه‌ای سرجایش ماند. خدا خدا می‌کردم دوباره بازی در نیاورد. اما گفت و گوی ما که به بحث شراکت و سرمایه گذاری رسید، باز از بدنم جدا شد و شروع کرد به پرسه زدن در شهر. می‌دانم که اول رفته تماشای مجسمه‌ی آزادی. بعد رفته یک نمایش در "رادیو سیتی موزیک هال" و بعدش هم رفته رستوران بنی و یک حساب شصت و هشت دلاری بالا آورده. بالاخره روحم تصمیم می‌گیرد به بدنم برگردد. اما تاکسی گیرش نمی‌آید و مجبور می‌شود خیابان پنجم را پیاده گز کند. به من که رسید، درست سر وقت تماشای آخرین اخبار بود. حس می‌کردم که دارد دوباره وارد بدنم می‌شود. چون ناگهان مورمورم شد و صدایی را شنیدم که می‌گفت: من برگشتم. اون کشمش‌ها رو رد کن بیاد.

از آن به بعد این پدیده چندین و چند بار برایم اتفاق افتاد. یک دفعه روحم، تعطیلات آخر هفته را به میامی رفت و یک بار هم می‌خواست پول کراوات را نداده، از فروشگاه میسی بزنه به چاک. که مچش را گرفتند. چهارمین بار در واقع این بدن من بود که از روحم جدا شد. تنهاکاری که کردم این بود که خودم را صاف و صوف کنم تا دوباره برگردم سر جای خودم.

بحبوحه‌ی رواج جدایی روح از بدن حوالی سال 1910 بود که شایع شد گله ای سرگردان از ارواح در هندوستان سراغ کنسولگری آمریکا را می‌گیرند. این پدیده کاملن شبیه به استحاله‌ی جوهری است. در این فرایند، اجزای تشکیل دهنده‌ی آدم از هم تجزیه می‌شوند ودوباره در جایی دیگر به هم می‌پیوندند. البته برای سفر کردن هم خوب راهی است. هر چند معمولن باید نیم‌ساعتی منتظر رسیدن چمدان ها شد. شگفت انگیزترین نمونه‌ی استحاله، استحاله‌ی سِر آرتور نارنی است که وقتی داشت حمام می‌گرفت، با یک صدای بلند ِ پق، غیب شد و ناگهان سر و کله‌اش وسط دسته‌ی نوازندگان سازهای زهی ارکستر سمفونیک وین پیدا شد. او بیست سال آزگار ویولونیست اول ارکستر بود، هرچند فقط می‌توانست ملوی "سه موش کور" را بزند تا این که یک روز هم ضمن اجرای سمفونی ژوپیتر موتسارت، ناگهان غیبش زد و از رختخواب وینستون چرچیل سر در آورد.

وقتی بابام کوچک بود.

$
0
0
                                                


وقتی بابام کوچک بود

نوشته‌ی: علی احمدی

نشر: آفرینگان

سال 1389

اندازه: پالتویی


وقتی چهره ی اخموی پدر و مادرها را می بینیم، یا وقتی با «نه» های قاطع آنان در برابر خواسته های بچه ها رو به رو می شویم، وقتی آن ها در برابر بازیگوشی ها و شیطنت ها بچه ها موضع می گیرند و مدام درس اخلاق به گوش ها می خوانند و تمام هدف شان این است که بچه هایی آداب دان داشته باشند این سوال پیش می آید که آیا این مروّجان تربیت و آداب هرگز کودک بوده اند؟

تصور چهره ی کودکی شان سخت است مگر به مدد آلبوم ها ی عکس یادگاری؛ که باز هم این چهره ی اخمو با آن بچه ی تخس توی عکس هم خوانی ندارد. همه ی این مقدمه را گفتم تا کتاب «وقتی بابام کوچک بود» را معرفی کنم. کتابی با 12 داستان بسیار کوتاه که مجموعه ای از شیطنت های کودکی یک پدر به روایت پسرش است. شیطنت های پدر وقتی کوچک بود منجر به خرابکاری ها و وقایعی می شود که هر کودکی از تصور آن می خندد و هر بزرگسالی آن را تقبیح می کند. شاید بشود گفت قصه های این مجموعه همدستی نویسنده با کودکان است در افشای اسرار کودکی های پدران سخت گیر و قانونمند که تاب شیطنت پسرانشان را نمی آورند و گاهی خدای ناکرده به تنبیه هم متوسل می شوند. با قصه های این کتاب که ساده هستند می توان به دوران کودکی و آرزوهای آن دوران فقط برای لحظه ای سفر کرد.

Viewing all 141 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>