نام داستان: عقلای مجانین
نویسنده: محمد بهارلو
ناشر: سایت دیباچه
دانلود داستان از اینجا
داستان را در ادامه هم می توانید بخوانید.
پس از یادداشت فیروزه گرامی در باره داستان های هزار و یک شب ، دیدگاه محمد بهارلو مرا به گشتن و پوییدن در دنیای مجازی به دنبال این نویسنده برد از میان آن همه این داستان را به اینجا آوردم.
داستان طنزی است که به تلخی جامعه ی امروز ما را در قالب مجانین در برابرمان می گذارد. همه ی داستان نامه ای به حسین است ، گویا آنها هر روز سرگرم نامه نوشتن به هم هستند و جمعه ها هم دیداری با هم دارند و لی آنقدر با هم حرف دارند که این تنها یک نامه از آنهاست...
پاره ای از داستان:
نمیخواهی ببینی که بویِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصة چیزی را نمیخوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مالِ دیگران است. آدم ِدیوانه است که پادشاهِ بیغم است نه آدمِ بیاولاد. امثالِ منوچهر وعبدالله که غمی ندارند....
تمام داستان در باره دیگران حرف زدن است و جالب است که در میان داستان راوی می گوید:
«غیبت از گوشتِ سگ حرامتر است. اینها را نمیگویم که او را تحقیرکرده باشم. بیچاره زنش! بیچاره مادرش ..»
ارسال برای چاپگر مرثیه برایِ زندگان برایِ فتحالله اسماعیلی میدانم باز هم با این حرفها خستهات میکنم. ما همهمان داریم مثلِ هم میشویم. هیچوقت فکر نمیکردم آخروعاقبتمان این باشد. منوچهردیوانه را یادت میآید؟ بهش میگفتیم منو دیوانه. قیافهاش الان جلوِ چشمم است. همیشة خدا پیشانیاش ورم داشت. ورم که نبود، مثلِ زانویِشتر پینه بسته بود. از بس سرش را میکوبید به زمین. میماندم حیران که چرا خون نمیآید. دعایی بود. میگفتند برادرخواندهاش داده سید فرجالله براش حرزِجواد نوشته. حتماً یک حکمتی در کار بود. آن جور که او پیشانی میکوبید به زمین ـ حتی صداش دلِ آدم را ریش میکرد ـ باید استخوان خُرد میشد یا جمجمه میشکافت. اگر سرش مو داشت باز یک حرفی. شاید کمی جلوِ ضربه را میگرفت. وقتی پیداش میشد بچهها یکییکی میرفتند به طرفش. تا خودش را پشتِ حمامِ مُرادی میرساند جمعمان جور بود. ازسرِ خیابانِ یک تا مسجدِ بوشهریها هرچه بچه بود راه میافتاد تو کوچه. تو نمیآمدی. میترسیدی. اما نمیگفتی که میترسی. میگفتی: «گناه دارد.» پناه دیوار، تو سایه، میایستادیم. چشمهایِ باباغوریاش رامیدوخت به ما و همانطور خودش را، به کمکِ دستها، میکشید. هرکس بازیِ خودش را میدانست. آن وقت فاصلهمان را کم میکردیم با او. آن که نزدیکتر بود سلام میکرد. چشمهاش میشد مثلِ ازرقِ شامی. من میترسیدم، اما به رویِ خودم نمیآوردم. بعد یکییکی سلام میکردیم ومیگذاشتیم از کنارمان بگذرد. چرمی را که زیر پاش بسته بودند رویِ خاکِ کوچه میکشید و میگذشت. وقتی جوابِ سلامِ همه را میداد بازسلام میکردیم. آن که اول سلام کرده بود شروع میکرد. میدانم نمیخواهی دنبالهاش را بدانی. حق با تو بود. او گناه داشت. نوشتهای: «گاهی یادِ عبدالله دیوانه میافتم. او مثلِ دیگران نبود. دیوانة رندی بود.وقتی بچهها دنبالش میکردند ـ بچههایی که از ما کوچکتر بودند ـ عصایش را مثلِ کراوات میزد به یقهاش و ادایِ شهردار را درمیآورد.» من جمعه به تو گفتم که عبدالله با بقیه فرق دارد. اما سعی نکن از این ماجرا، از نقلِ احوالِ عبدالله، نتایجِ عجیب غریب بگیری. این عادتِ تو باعث میشود تا تصویرِ آدمها خراب شود. تو مراعصبانی میکنی! اما مثلِ همیشه این منم که کوتاه میآیم. صد بار گفتهام این عادتِ زشت را از سرت بیندازی! باشد، من از معرکه رد میشوم. جمعه یادم رفت دربارة رستمی بگویم. یادت میآید؟ میانِ بچههایِ پالایشگاه سرش به کارِ خودش بود. همیشه میگفت: «در جاییکار میکنم که عقل از سرِ همه در رفته.» نمیدانم منظورش از این حرف چه بود. لابد، فکرش را بکن، میانِ آنهمه گازهای جورواجور و موادِ شیمیایی! داستانِ پدربزرگم را که گفتهام. معتاد شده بود، آن هم چه جور، به گازهای شیمیایی. نمیدانم تو «کَت کراکِر» کار میکرد یا تو «اسیدپلانت». وقتی بازنشسته شد، همانروزِ اول یا دوم، حالش به هم خورد. مثل آدمهای خمار، که مواد بهشان نرسیده باشد، رنگش پریده بود و آب، شُرشُر، از چشمها و بینیاش میریخت. هر چه دوا درمان کردیم حالش جا نیامد. هر کسی یک چیزی میگفت. اما خودش، زود، شستش خبردارشد. رفت سراغِ یکی از دوستهاش، از همان همکارهاش، و سفارش کرد تا براش هر روز یک شیشه از هوایِ همانجایی را که توش کار میکرد بیاورد، از هوایِ آلوده به همان گازهای شیمیایی. از آن روز به بعد حالش سرِ جا آمد. میرفت تویِ حمام در را رویِ خودش میبست و ساعتها همان جا مینشست. درِ شیشه را بازمیکرد، انگار بخواهد بخور بدهد، پارچهای رویِ سرش میانداخت وهوایِ شیشه را به ریههاش میفرستاد. اما این وضع زیاد دوام نیاورد. ماهمه میدانستیم. تو چلة تابستان، تو یک بعدازظهر، با شیشهاش و پارچهای که رویِ سرش میانداخت، رفت تو حمام و تا سرِ شب بیرون نیامد. مادربزرگ قبل از همه فهمید. هوایِِ تویِ آنشیشه مثلِ هوایی نبود که پدربزرگ سرِ کارش تنفس میکرد. بعد از جنگ خیلی از پیرمردها، مثلِ پدربزرگ، از ترکِ اجباریِ همین عادت مُردند. نمیخواهم حرفِ مفت زده باشم. میروم سرِ اصلِ مطلب. طلاوری که آمده بود به مأموریت میگفت نگرانِ احوالِ رستمی است. گفت: «تو جزیره کارش شده برداشتنِ نوار از تصنیفِ خوانندگان، از قدیم و جدید.» تا حالا هفت هزار کاست پُر کرده، هفت هزار. من که باورم نمیشود. فکرش را بکن! آدمی تو یک جزیرة کوچک، زیر آتشِ بمب و موشک، تو ساعتِ فراغت ـ چه فراغتی؟ ـ بنشیند تصنیفِ خوانندگان را ضبط کند. توانسته زنش را هم متقاعد کند، البته به سختی و پس از مرافعة بسیار. طلاوری میگفت اگر او و زنش میانجیگری نمیکردند شاید کارشان به جدایی میکشید. همة درآمدشان را گذاشتهاند برایِ این کار، حتی بیش ازذخیرهشان دست به خرج میزنند. شاید نیتش خیر باشد. طلاوری میگفت: «رستمی این کارش را یک اقدامِ ملی میداند در برابرِ تباهی و نابودیِ موسیقیِ ایران.» خوب، من فکر میکنم این توجیهی است که هرکدام از ما برایِ رفتارِ خودمان داریم. نوشتهای: «نوذری هم شده مثلِ یکی از آنها. زنش را تو بانکِ رفاه دیدم. وقتی سراغش را گرفتم گفت: «دو سالِ آزگار است نشسته تو خانه انگشتِ پاهاش را میشمارد.» همان کاری که سالها است منصور میکند.عجیب است، این جور بیماری اگر مسری شود...» نه، عجیب نیست. البته مالِ منصور جورِ دیگری بود. تو باید اولش را یادت بیاید. ده سال پیش بود، شاید ده سال و یک ماه. قبل از عید بود. چه قدر تو اصفهان دنبالش گشتیم. از این پمپِ بنزین به آن پمپِ بنزین. ادارة پخشِ نفت، تعاونی، فروشگاهِ کارگران، همهجا را زیرِپا گذاشتیم. گمانم تو پیداش کردی، به تصادف. تو یکی از فرعیهایِ چهارباغ بود، تو فروشگاهِ کارگران. وقتی چشمم افتاد بهش ـ تو داشتی پیشانیِ فراخش را میبوسیدی ـ جا خوردم. صورتش ورم کرده بود. تو گفتی: «از هوایِ اصفهان است. آب رفته زیرِپوستت.» بعد تو خانهاش، چه خانهای، چیزی نمانده بود بزنم زیرِ گریه. پسرهاش را یادت میآید؟ بابک و آرش. تو خانه غیر از آن گرامافون ِقدیمی هیچ نبود، یک زیلو و یک گرامافون. بعد برامان صفحه گذاشت، بنان بود یا بدیعزاده؟ من آن روز هیچ نگفتم. یک چیزی تو دلم چنگ میزد. نخواستم او را و تو را دمغ کنم. خوب، لابد، حالا میگویی این حرفها همهاش وهم و خیال است. قبول دارم که او از نوجوانی صدایِ بنان یا بدیعزاده را دوست داشت. اما حرفِ من چیزِ دیگری است. آدمی با آن سوابق، تو یک خانة لُخت، با یک گرامافونِ بوقیِ قدیمی، تکیهاش را بدهد به گچِ طبلهکردة دیوار و بچههاش، بابک و آرشاش، را بنشاند رویِ زانوهاش و بزند زیرِآواز. همان بوقِ برنجیِ قُرشدة گرامافونش کافی بود تا من بفهمم چه حالی دارد. هیچ چیز غمگینتر از یک آدم با یک گرامافونِ قدیمی نیست. دیدهای که من حرفهام را میزنم. سعی نکن با پوزخندت جلوِ حرفم را بگیری! من عادتِ تو را میشناسم. نگو که این کار را نمیکنی! یادت بیندازم! خیال نکنی که میخواهم تلافی کنم. «دلم میخواهد غروبها، مثلِ سابق، تو یک قایق که طنابش به اسکله بند باشد بنشینم و پاهایم را تو آب بگذارم و همانطور که لرزشِ امواج را حس میکنم صدایِ جلز و ولز قرصِ خورشید را تو آب بشنوم. وقتی خورشید تو آب غروب میکند صدایِ...» خوب که چی؟ من بهت میگویم، اما پوزخند نمیزنم. دنبالهاش را میگویم که نگویی حرفها را به میلِ خودم تکهپاره میکنم و نتیجه میگیرم. «تماسِ آتش و آب، مثل این که یک ماهی را تویِ روغنِداغ بیندازند، تویِ جمجمة آدم طنین میاندازد. کاش میتوانستم خورشید را وقتی که سرد میشود ببینم. هیچ چیز مثلِ موج، صدایِ بوقِکشتی و نغمة نیِ جُفتیِ جاشوها مرا سر کیف نمیآورد. اما آن صدایِ جلز و ولز...» اینها، لابد، حرفهایِ شاعرانه است. قبول دارم که طبعِ تو لطیف است، اما مالِ دیگران چی؟ مالِ من؟ لابد خواهی گفت منظوری نداشتهای. باشد. من دلخور نمیشوم. اما بهت میگویم که خیال نکنی اگر بزنی رویِ عصبم دیگر حس نمیکنم، که عواطفم کرخت شده است. قلابِ اجل به ریشة جانت بیفتد اگر بخواهی، یک دفعة دیگر، پوزخند بزنی. این با سنگ و ترازویِ کدام عدالت و منطق میخواند که من وقتی گرمِ استدلال هستم، حالا هر چه که هست، تو حواسِ من را پرت کنی! چی داشتم میگفتم؟ ببین چه جور رشتة افکارم را بریدی! آره. داشتم میگفتم که وقتی دوباره سلام میکردیم، یعنی همهمان ازنو یکییکی سلام میکردیم، کفرش درمیآمد. از چشمهاش میخواندیم. مردمکش درشت میشد و رنگش ـ یادت هست که ـ میپرید و بنا میکرد به فحش دادن. چه فحشهای آبنکشیدهای! گاهی زبانم لال... استغفرالله. خوب، دیوانه بود بیچاره. شلوارش را میکشید پایین ـ شلوار که نبود گُردهپا بود ـ و بعد وقتی هو میکشیدیم او خیزبرمیداشت. خودش را میکشید طرفِ سنگی، کلوخی ـ هر چه دَمِ دستش میآمد ـ و پرتاب میکرد به طرفمان، و وقتی دست نمیکشیدیم ـ تو هیچ وقت نمیایستادی که ببینی ـ میکوبید، سرش را، نه خدایا پیشانیش را، میکوبید به زمین. چشم میگرداند تا یک برآمدگی پیدا کند، جایِ سفتی که بتواند محکم بکوبد رویِ آن. طوری میکوبید که صداش دلِ آدم را ریش میکرد. نمیدانم وقتی تو عالمِ حشر مقابلِ میزان حاضرمیشویم تا ثواب و گناهمان را بکشند چه جوابی داریم بدهیم. انگار شیطان تو پوستمان میافتاد. خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد. تا میرسید دَمِ سینما شهرزاد میشدیم سی چهل پنجاه نفر، و شب میشد. فکرش را بکن! هیچکس، هیچ آدمِ خیّر و مؤمنی، نمیآمد معرکه رابخواباند. نه، من قبول ندارم. خداوند همان قدر که بندة بد دارد بندة خوب ندارد. تو تنها کسی بودی که میگفتی گناه دارد. زنها و پیرمردها میآمدند دَمِ درِ خانهها یا پشتِ پنجرهها به تماشا، حتی جزوهکشِ مسجدِ محله هم میآمد بیرون ـ اسمش چه بود؟ ـ و به او، وقتی شلوارش رامیکشید پایین، میخندیدند. از فحشهایی که میداد حظ میکردند. میدانم تو خواهی گفت، لابد، برای این بود که تفریحی نداشتند. اما من قبول ندارم. ما از حارث بدتر بودیم، هستیم. همیشه حاضر به یراقیم تا مثلِ عملة دوزخ به جان هم بیفتیم. ایمانمان را به یک پولِ سیاه به شیطان میفروشیم. من قبول دارم، حق با تو است. شیطنتِ ما بچهگانه نبود، نشانة جنون بود. همة اهلِ محل، مثلِ او، دیوانه بودند، اما او گناه داشت. نگو که دیوانه نبود. او تنها پسر، تنها فرزند، پدرش بود. از قدیم گفتهاند یکییکدانه یا خُل میشود یا دیوانه. این از این. اما حرفت دربارة عبدالله حساب است. بله، حق با تو است. «بعد عصا را از یقه برمیداشت و میگفت: «روزگار منتقم است.» تکیه میداد به دیوار، یا تیرِ چراغِ برق، و یک چشمش را میبست و خمِ عصا رامیچسباند به گودیِ کتف و قراول میرفت به طرفِ شهردار، که مثلاً دارد او را به رگبار میبندد، میرسانَدَش به سزایِ اعمالِ پلیدش. ما هیچوقت سؤال نکردیم، حتی پیشِ خودمان، که خوب حالا چرا شهردار؟ مگر درهیئتِ حاکمه آدم قحط است؟ چرا فرماندار یا رییسِ شهربانی نه؟ یا دستکم رییسِ پالایشگاه. من هیچوقت نفهمیدم.» قبول دارم که حالووضعِ رستمی حرفِ دیگری است، اما راستی راستی توفکر میکنی بشود کارِ او را یک اقدامِ ملی دانست؟ دلم میخواست میتوانستم یک همچو توجیهی را قبول کنم. کسی چه میداند! شاید هم طلاوری براش مایه گرفته باشد. عادتش را هم که میدانی، همه چیز را بزرگ میکند، آب میکند تو حرفهاش. از همان جوانی دوست داشت حرفهایی بزند تا دیگران را انگشت به دهن کند. خدا کند این هم یکی از آن حرفها باشد. لابد خواهی گفت اگر رستمی دست به همچو کاری هم زده باشد کارِ درستی است و حرفِ طلاوری هم دربارة اقدامِ ملیِ او درست است. امان از این قلمِ کوفتی! جمعه میتوانیم در این باره حرف بزنیم، و همینطور دربارة نوذری. بعدش اگر فرصت شد میتوانیم دربارة کسی حرف بزنیم که تازگی با او آشنا شدهام. همسایة دیوار به دیوارِ ما است. عادتِ ما را دارد. دلش به این خوش است که تمامِ روزبنشیند نامه بنویسد، منتها برایِ خودش. هر نامهای را که مینویسد به نشانیِ خودش پُست میکند و وقتی نامهرسان نامه را میآورد دادنِ انعام را فراموش نمیکند. اما باید قول بدهی که شلوغش نکنی و در صدد نباشی که، مثلِ همیشه، نتیجة عجیب غریب بگیری. دربارة منصور من حرفهام را زدهام. او با دیگران توفیر دارد. اصلاً مثلِ هیچکس نیست. صد البته مثلِ جوانیِ خودش هم نیست. اما من، همانطور که گفتهام و برایت نوشتهام، نسبت به او حالِ ترحم دارم. هیچوقت، به خلافِ تصورِ تو، آدمِ استخوانداری نبود. من بیشتر از تو او رامیشناسم. خمیرهاش را نداشت. بیخودی خودش را قاطیِ آن ماجراها کرد، یعنی قاطی شد، به تصادف. مثلِ خیلیها، بیآنکه بفهمد اصلِ ماجرا چیست، خودش را آلوده کرد، و بعد وقتی که آن ماجراها پیش آمد و بگیر و ببندها شروع شد حسابی ماستها را کیسه کرد. فکر میکرد تمامِ عالم و آدم دنبالش هستند. چه بازیها که درنیاورد. خانهاش را عوض کرد. سرِ کارش نرفت. رابطهاش را از پدر و مادرِ خودش و زنش برید. ریش گذاشت. سر تراشید. عینکش را به چشم نزد. لباسهایِ عجیبغریب پوشید و افتاد به عرقخوری و بعد رفت به اصفهان، آن قدر تو لاکِ خودش فرو رفت که شد آن آدمی که دیدیم، با آن سبیلِ بالمگسی، یادت میآید؟ فکر میکرد هر کس به سراغش میرود قصد دارد از او زیرِ پاکشی کند. غیبت از گوشتِ سگ حرامتر است. اینها را نمیگویم که او را تحقیرکرده باشم. بیچاره زنش! بیچاره مادرش به مادرم گفته بود، التماس و جزع و فزع کرده بود، که اگر من نشانیای از او دارم بهشان بدهم. تا مدتها فکر میکردند او را گرفتهاند یا با خانواده سر به نیستش کردهاند. بقیهاش را خودت میدانی. چشمِ بینا بهتر از سیصد عصا است. میدانی، آدمهایی که مدتهایِ طولانی، مثلاً برای چندین ماه، خود را به راهِ دیگری میزنند، ادایِ آدمی را درمیآورند که نیستند، گرفتار میشوند. یک وقت میبینند که خودشان نیستند، یعنی ما میبینیم، خودشان نیستند. خودشان خیال میکنند همان کسی هستند که بودند. بعدها، شاید، تو پیری سردربیاورند، وقتی دارند خاطراتشان را مرور میکنند. منصور هم یکی ازآنها است. آن قدر بازی درآورد که گرفتار شد، در دام افتاد، نتوانست خودش را بیرون بکشد. همیشه همینطور است. آدم اول خیال میکند یک جور بازی است، یک جور شوخی. شاید خندهاش هم بگیرد. فرض کن آدم اول جوانی، تو شادابیِ جوانی، ویرش بگیرد یا به سرش بزند که ادای ِپیرها را دربیاورد. برود همدَم و همنشین پیرها بشود. مثلِ خودشان حرف بزند، آرام و شمرده ودر جواب ِ هر حرفی بگوید:«عجب!» و خودش را عادت بدهد که سربهتو و خوددار باشد و از تنهایی خودش کیف ببرد، یا دستکم به تنهایی خو کند. همچو آدمی حتم مقداری از غرورش ارضا میشود، یا فکر میکند که ارضا شده است. فکر میکند خیلی ازخوشیهایِ زندگی، آن چه به زندگی شوروجلا میدهد، آن قدرها هم که مردم ـ جوانها ـ خیال میکنند خوشی نیستند. واجب نمیبیند دنبالِ اینجور چیزها برود، چون پیرها دنبالِ این جور چیزها نیستند. بعد دیگرمیشود عادت، گرفتار میشود، یکهو نگاه میکند، برمیگردد به پشتِ سرش، جوانیاش را در نقطهای دور، بی آن که بتواند آن را صاف و روشن ببیند، به یاد میآورد. اما دیگر گذشته است، تمام شده است. میبیند تو اوجِ جوانی پیر شده است. بعد دیگر حتی اگر با پیرها هم نباشد، میان ِجوانها هم پیر است. میبینی که دارم دربارة خودم حرف میزنم. همیشه به همینجا میکشد. هر سنی لذتِ خودش را دارد. اما برایِ آدمی که همیشه پیر بوده فقط لذتِ خاطرات باقی میماند. اما حسین ـ حق با تو است ـ او هنوز باورش نشده که دیگر جوان نیست، که پیر است. نوشتهای: «نمیدانم چرا همه چیز برایِ او ساده است. خیال میکند هیچچیز ارزش ندارد که آدم خودش را وقفِ آن کند. با دسته گلی که آب داده روزگارِ همه را سیاه کرده است. میدانی که او از همان بچگی کاسةعقلش مو برداشته بود. به خیالِ خودش میخواسته یک جور بارشان بار بشود. نمیداند که توفیرِ میانِ محنت و محبت نقطهای بیش نیست.» دربارة سربههواییِ حسین ـ گفتم که ـ من با تو جرومنجری ندارم. بعضی آدمها هنرشان این است که بخیه به آب دوغ بزنند. حسین همیشه خیال میکند سرش تو حساب است. اما دردِ او این نیست که کاسة عقلش مو برداشته. با عقلِ خشک و خالی بارِ کی بار شده است؟ اگر عروسیِ گلنسا پیش نمیآمد که حسین، به قولِ تو، آن دسته گل را به آب نمیداد. من و تو دختری نداشتهایم که بدانیم بیجهیزیه عروس به خانة بخت فرستادن یعنی چه. خوب، این هم یک راهش است دیگر. آدم کامیونی را از توکارخانه، شبانه، بردارد بزند به چاکِ جاده. زنش را هم محضِ احتیاط بنشاند پهلویِ دستش. یک کامیونِ به ظاهر بیصاحب خیلیها را وسوسه میکند، آن هم پدری که قرار است دخترش را عروس کند. خوب، چرا از این واقعه آن نتایجی را که دوست داری نمیگیری؟ به تریجِ قبایت برمیخورد؟ اتفاقاً همة مقدماتِ نتیجه فراهم است: کارگری زحمتکش، کارخانهای وابسته، یعنی همان مالکِ کامیون، به جوش آمدنِ غیرت... تو بهتر از من میتوانی این جور چیزها را پشتِ هم ریسه کنی و نتیجه بگیری. اگر حسین شوهرِ خواهرت نبود و روزگارِ خواهرزادههایت را سیاه نمیکرد ـ یا دستکم با تو شور میکرد - لابد قضیه توفیر میکرد. اما حسین برایِ خودش دست به همچو کاری نزده. میخواسته بارِ دیگران بار بشود. اگر بد نمیآورد، اگر فقط دو بندِ انگشت سردرِ خانة پسرعمویِ حسین بلندتر بود، و کامیون میرفت تو آن حیاط دنگال همه چیز به خیرو خوشی سرمیگرفت. خودت نوشتهای که مالخرها دیر کرده بودهاند و او مجبور بوده کامیون را یک جوری از چشمِ مردم پنهان کند. تو انظار که نمیتوانسته انگِ آنِ کارخانه را رویِ بدنة کامیون رنگ کند، آنهم انگِِ کارخانهای که از کفرِابلیس مشهورتر است. حتی به فکرِ مالخرها هم بوده. فقط فکرِ آن دو بندِانگشت را نکرده بوده. شاید بیانصافی باشد بگوییم سرش تویِ حساب نیست، که کاسة عقلش مو برداشته. دو بندِ انگشت به چشم نمیآید. ازقدیم گفتهاند برایِ آدمِ بدبخت از در و دیوار میبارد. سقفِ کامیون بگیرد به آهنِ سردر و چارچوب کنده شود و دیوارِ خشت و گلیِ همسایه چپ کند و بعد آن قشقرق به پا شود. اگر کسِ دیگری جایِ حسین بود از این هم بدتر میشد. خدا را شکر که دهنِ حسین چاک و بست دارد. نوشتهای:«دست کمش این است که او را از کارخانه اخراج کنند و وادارندشان تا خانهای را که به آنها دادهاند تخلیه کنند. این یعنی سیاهشدنِ روزگارِ یک خانواده. بالاتر از این تنبیه دیگر وجود ندارد. حالا تو بگو این کارِ شیطان است، کارِ ملعونی که هر وقت پاهایش را به هم میمالد هزار تا تخمِ شیطان ازش پس میافتد. اما شیطان چه ربطی دارد به حسین؟» ربط دارد. اگر مردم ایمانشان را به شیطان فروخته باشند چی؟ مگر نمیگویند پول بچة شیطان است؟ حسین را چه کسی لو داد؟ برایِ چی؟ تو مردم را یک جور دیگر میبینی، آن جور که هستند نمیبینی. نمیخواهی ببینی که بویِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصة چیزی را نمیخوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مالِ دیگران است. آدم ِدیوانه است که پادشاهِ بیغم است نه آدمِ بیاولاد. امثالِ منوچهر وعبدالله که غمی ندارند. من بارها به تو گفتهام ـ این جمعه هم حرفهایِ زیادی دارم تا بزنم ـ اگر شبها هم هی کاغذ سیاه کنیم باز خیلی چیزها هست که از دستمان در برود. نه این که فراموشمان بشود. وقت کم میآوریم. یک روز به توگفتهام، به تعدادِ آدمهایِ دنیا دیوانه داریم. حالا اگر تو میخواهی، جد کردهای، معنایِ دیگری برایِ دیوانه بودنِ آدمها بتراشی این به خودت مربوط است. اما این جور حساب و کتاب کردن، آخرش، کار دستِ تو میدهد. اگر روزی روزگاری شدی مثلِ یکی از آنها حق را به خودت میدهی، چون هیچ آدمی، به حساب ِ تو، مسبب ِ اعمالِ خودش نیست و آدمها سرنوشتشان راخودشان نمیسازند. من به عنوانِ دوست، رفیق، به عنوانِ کسی که میتوانم سرم را رویِ شانهات بگذارم، فقط وظیفه دارم به تو هشدار بدهم، از جگر نعره بکشم، حتی با دستی که خدا کند بشکند بزنم پسِ کلهات تا حواست سرِ جا بیاید. اما اگر حالیات نمیشود، اگر تصمیمِ خودت را گرفتهای، دیگر کاری از دستِ من ساخته نیست. بهت بگویم، بارها گفتهام، اگر بخواهی همین جور خیال ببافی آخرش، مثلِ آنها، عقل از کلهات درمیرود، مرا هم به دردِ بیدرمانِ خودت گرفتار میکنی. آدم اگر یک زمانی، در جوانی، تو یک ماجرایی، دارودستهای، وا داد یا زمین خورد که دیگر نباید تلافیاش را سرِ چیزهایِ دیگر دربیاورد. مگر من نبودم؟ خودت که بهتر میدانی! گوشتم از زورِ غصه آب شد. اما مجبوربودم از گذشتهام برگردم، چشمهام را باز کنم. این مردم قابلیتش را ندارند که تو اینهمه براشان حنجره میخراشی، سنگشان را به سینه میزنی. اگر به دیگران و خودشان بد میکنند یا از زورِ سیاهکاری جنون به کلهشان میزند چه ربطی دارد به سیاست؟ چه ربطی دارد به حکومت؟ فکر نکن من دلِ خوشی دارم، اگر پاش بیفتد ــ حالا نمیشود همه چیز را نوشت، خودت که میدانی ـ ... خوب، چه میگویی؟ حرفِ حساب جواب ندارد. خدا کند این طور باشد. راستی، داشت یادم میرفت. باید با آن شروع میکردم. اما حالا مجالش نیست. میگذارمش برایِ جمعه. دربارة همان تکه زمینِ عمویم است، زمینی که نمیدانیم تو نقشة جدیدِ شهر افتاده تو خیابان یا قرار است بشود مسجد، پارک یا نمیدانم قبرستان. بیچارهعمویم هر کس را میبیند، به خصوص اگر کارمندِ شهرداری باشد یا با یکی از مقاماتِ شهر راه داشته باشد، از او دربارة سرنوشتِ زمینش میپرسد. همة فکر و ذکرش شده آن تکه زمین. اگر اتفاقی برای زمینش بیفتد میترسم بشود مثلِ یکی از آنها، بشود مثلِ عبدالله. خدا بهش رحم کند. یادت باشد فردا چهارشنبه است. نوبتِ تو است. مِجریای را که گفته بودی خریدهای یا نه؟ حتماً قفل کوچکی به آن بزن تا دیگر نامهها به دستِ کسی نیفتد. لابد خیال میکنند زده است به کلهمان. برایِ من که دیگر توفیر نمیکند. بگذار خیال کنند. آنوقت دیگرنمیتوانند ما را به دروغودونگ متهم کنند؛ چون کسی که به کلهاش میزند شاید خیال ببافد اما دروغ نمیگوید. کاش میتوانستیم وسطِ هفته هم، یک روز، همدیگر را ببینیم. من اینجا، تنهایی، حوصلهام سرمیرود. نمیدانم اگر همین کوره سواد را هم نداشتیم و دیدارهایِ جمعه نبود چهطورمیتوانستم تاب بیاورم. خندهدار است، دوتا آدم تو یک شهر باشند اما نتوانند، هروقت دلشان خواست، یکدیگر را ببینند. تا جمعه. یار باقی، صحبت باقی. تابستان 1371 داستانهای دیگر این نویسنده در سایت:
عُقلایِ مجانین
محمد بهارلو
شناسه : PS2502
تاریخ ارسال : پنج شنبه 29 اسفند 1387
www.Dibache.com