کنستانسیا
نوشته ی: کارلوس فوئنتس
ترجمه ی: عبدالله کوثری
نشر: ماهی
چاپ اول: 1389
«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده ی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.»
داستان با این جمله ی عجیب شروع میشود و همین امر گرهای را پیش روی خواننده می گذارد که برای گشودن آن ناچار است داستان را تا آخر بخواند.
خواننده ابتدا با داستانی به ظاهر سر راست که از گرما و پیچیدگی یا سادگی شهر ساوانا می گوید، رو به رو می شود. پزشک آمریکایی پیری که واقعگرا و منزوی است. او زنی دارد اسپانیایی، منزوی و شاید هم کمی مالیخولیایی. پزشکی که به خودش و آمریکایی بودنش می بالد و زنش چون کنیزی در خدمت اوست با ماجرای عجیبی از روابطی عجیب تر رو به رو می شود. مرگ پلوتنیکوف روسی، این پزشک پیر را به روابطی پیچیده می کشاند، روابطی که فراتر از تفکر واقع گرایانه پزشک است. آیا امکان دارد زنی هر روز بمیرد و باز زنده شود؟
چه رابطه ای بین مرگ موسیوی روسی و مرگ مقطعی زنش وجود دارد؟ چرا زنش بچه می خواهد و برای بچه داشتن اما تلاشی نمی کند؟ و پرسش های بسیاری که فقط با خواندن این داستان بلند جواب می گیرند و گره ها گشوده میشود.
اصلاً این ویژگی فوئنتس است که واقعیت را با رویا و مالیخولیا می آمیزد که تفکیک آن ها گاه از هم ناممکن می شود.